#پونه_2__پارت_63
و سريع ازش دور شدم.
فصل بيست و سوم
(1)
بينمون سکوت برقرار شده بود و هيچ کدوم حرفي نميزديم.نه من و نه پسر خاله م که مشخص بود به شدت از اتفاقات چند دقيقه ي قبل عصبانيه. مي خواستم بهش بگم بد نبود اگه از علي تشکر مي کرد اما مي ترسيدم عصباني بشه و براي همين اجازه دادم سکوت همونطور نشکسته باقي بمونه.ولي هي تو جام تکون مي خوردم و مرتب بيرونو نگاه مي کردم و بعد هم کيانو تماشا مي کردم و
بالاخره هم طاقت نياوردم و گفتم:
_ بد نبود اگه ازش تشکر مي کردي.
خيلي آروم و با احتياط جمله مو به زبون آوردم اما اون جوابمو نداد .دلم براش سوخته بود و احساس مي کردم غرورش جلوي من خرد شده و تحقير شده .مي خواستم هر طور شده از ناراحتي درش بيارم اما آخه چه جوري؟!وقتي اخمو و عبوس به رو به رو زل زده بود و مثلا تمام حواسشو داده بود به رانندگيش!
پرسيدم:
_خيلي درد مي کنه؟
جوابمو نداد ولي من مي خواستم هر طور شده از ناراحتي درش بيارم و خودمم نمي تونستم درک کنم چرا برام مهم شده :
_ چرا حرف نميزني؟
با اين حرف يهو کوبيد روي ترمز و ماشين وايساد و من از ترس به صندلي چسبيدم و صداي تقريبا بلندش توي گوشم زنگ زد:
_ هيچميشه ساکت باشي و حرف نزني؟
سرمو با شنيدن لحن عصبيش انداختم پايين و دستامو گذاشتم روي پام و نگاهشون کردم.بدجوري عصباني بود.ديگه حرفي نزدم.تا رسيديم جلوي خونه ي ما و اون ماشينو نگه داشت.اونوقت فقط يه خداحافظ زير لبي گفتم و پياده شدم و رفتم سمت در
و صداي دور شدن ماشينو که شنيدم آه کشيدم و دستمو توي جيبم فرو کردم که کليدمو بيرون بيارم اما يهو يادم افتاد که کليد پيش کيان جا مونده.بي حوصله سرمو بالا بردم.چشمامو بستم و يه پامو کوبيدم به زمين و بعد دستمو گذاشتم روي زنگ و فشار دادم و منتظر موندم که برام باز کنن و بالاخره بعد از چند دقيقه در باز شد و مامان توي قاب ظاهر شده اما با ديدن من کنار رفت.داخل شدم و سلام کردم و با خستگي توي حياط قدم گذاشتم.مي خواستم زودتر برم توي خونه و لباساي خيسمو عوض کنم که مامان پرسيد:
_ مگه قرار نبود چهار و نيم خونه باشي؟پس چرا اينقدر دير اومدي؟
حوصله ي جر و بحث و پنهون کاري و بازخواست کردناي مادرمو نداشتم و نمي خواستم دروغي بگم که بعد معلوم بشه و اونو به خودم بدبين تر کنم به همين خاطر رک و راست جواب دادم:
_ با کيان بودم.
و خواستم برم تو که پرسيد:
_ با کيان؟
چشمامو بستم و دندونامو روي هم فشار دادم.سابق بر اين اينهمه بازخواستم نمي کرد و من هر جا ميرفتم خيالش بابتم راحت بود اما بعد از قضيه ي آرمين بهم بي اعتماد شده بود و همين بي اعتماديش منو بدجور عصبي مي کرد با اين حال در اون لحظه سعي کردم لحنم عادي باشه و خيلي معمولي رفتار کنم:
_ آره مثلا پسر خالمه ها!
_ تا ديروز که از هم فرار مي کردين!
بي حوصله از اين سوال و جواب گفتم:
_ خب گفتيم با هم آشتي کنيم.
_ آشتي؟!اونم حالا؟
به صداي متعجبش برگشتم و گفتم:
_ مگه چي شده که ميگي حالا؟
با نگاهي پر از شک جواب داد:
_ حالا که برات خواستگار اومده!
romangram.com | @romangram_com