#پونه_2__پارت_62
وصداي مردي به گوش رسيد که گفت:
_ علي آقا ولش کن اينا ارزش زدن ندارن.
بعد جمعيت راه داد و علي يقه اون پسري رو که گرفته بود ول کرد و هلش داد:
__ گم شو.
پسره که تعادلشو با اين حرکت علي از دست داده بود افتاد روي زمين و مچ دستشو گرفت و به خودش پيچيد که چند نفر به علاوه ي برادرش دويدن و از روي زمين بلندش کردن:
_ اين بارم به خاطر آقاي مرادي بهت رحم مي کنم ولي اگه يه بار ديگه ببينم کسي رو اذيت کردي يا مزاحم شدي واي يه حالت.
پسر که مچ دستشو گرفته بود بقيه رو که کمکش کرده بودن پس زد و
انگشتشو به عنوان تهديد سمت علي گرفت و در جوابش براش خط و نشون کشيد:
_ اين چندمين باره که پا تو کفش من مي کني و مزاحمم ميشي.حتما تلافيشو سرت در ميارم.
_ يالله برو گم شو تا نيومدم دندوناتو توي دهنت خرد نکردم.
صداي محکم علي باعث شد پسر مزاحم عقبتر بره و بازم تهديد کنه:
_ باشه بچه ميوه فروش بالاخره به هم ميرسيم.
علي که مشخص بود ديگه صبرش سر اومده يه قدم سمتشون برداشت و با صداي بلند گفت:
_ گورتو گم مي کني يا باز بيام...
اينجا بود که هر دو پسر سريع سوار ماشينشون شدن و از اونجا دور شدن.
با تعجب به علي نگاه کردم.از حرفاش فهميده بودم که اون دو تا پسرو ميشناسه و قبلا هم باهاشون درگير شده.اما اصلا باورم نميشد آدم اهل دعوايي باشه!هر چند بايد بهش حق مي دادم با يه چنين اراذلي دعوا کنه.پسرا که رفتن و جمعيت که پراکنده شد من تازه نگاهم به کيان افتاد و متوجه لب خونيش شدم که با پشت دست پاکش کرد و علي که رفتن ديگرانو تماشا مي کرد برگشت سمت اون و پرسيد:
_ تو حالت خوبه؟
کيان فقط سشو تکون داد و رفت سمت ماشين پدرش.خواستم برم طرفش و حالشو ازش بپرسم اما وقتي ديدم علي داره مياد سمتم منصرف شدم و سر جام وايسادم :
_ شما خوبين؟
به جاي جواب سوالش فقط سرمو تکون دادم .رفت سمت موتورش و گفت:
_ من اون دو تا رو خيلي وقته ميشناسم.چند بار باهاشون درگير شدم.رو ساختمون باباشون کار مي کردم.دو تاشون آدماي شرين.وقتي فهميدم مزاحم شما شدن...
اخم کرد و حرفشو ناتموم گذاشت.بعد
موتورشو روشن کرد و نگام کرد:
_ مطمئني حالت خوبه؟
و موتورشو رها کرد و اومد سمتم و با نگراني نگام کرد که از نگاهش خجالت کشيدم:
_ رنگت بدجوري پريده!
گفتم:
_ من...من...خوبم.
بالاخره زبونم باز شد و خودم از شنيدن صداي خودم تعجب کردم.
_ بيا بريم.
با صداي کيان من و علي هم زمان برگشتيم طرفش.يه دستمال کاغذي گرفته بود روي لبش و يقه ش هم پاره شده بود.ديگه وقت رفتن بود و من که احساس مي کردم بايد از علي به خاطر کمکش تشکر کنم بهش رو کردم و با خجالت گفتم:
_ ممنون.
romangram.com | @romangram_com