#پونه_2__پارت_61
اخم کردم و جوابشو دادم:
_ همين که گفتم بهتره همه چيزو فرموش کني.
هر چي بينمون بوده ديگه تموم شده.
و ناراحت از شنيدن حرفاش در ماشينو باز کردم.ديگه تحمل نداشتم.ديگه نمي تونستم فضاي ماشينو تحمل کنم و با اينکه بارون شروع شده بود درو باز کردم و رفتم بيرون و اونم پشت سرم پياده شد :
_ براي تو شايد همه چي تموم شده باشه ولي براي من نه.
جوابشو ندادم و راه افتادم که برم و صداي قدماشو شنيدم که دنبالم اومد:
_ کجا داري ميري؟
قدمامو تندتر برداشتم.نمي دونستم کجام.فقط مي دونستم توي يه خيابون فرعيم که مي خوره به اصلي.مي خواستم هر چه زودتر از اونجا دور بشم.دور دور دور.مي خواستم از دست کيان فرار کنم.از اون خيابون خلوت بيرون اومدم و پيچيدم توي خيابون اصلي و منتظر تاکسي وايسادم.بارون نم نم مي باريد و دلهره ي اينو داشتم که تندتر بشه.بعضي ماشينا که از راه ميرسيدن بوقي ميزدن و ميرفتن .اما من بي اعتنا منتظر تاکسي بودم. همون وقت يه ماشين گرونقيمت که مدلشو هم نمي دونستم در حاليکه صداي آهنگشو بالا برده بود و دو تا پسر جوون توش نشسته بودن از جلوم رد شد اما کمي اونورتر نگه داشت و بوق زد بي اعتنا بهش به رو به روم زل زدم .ماشينه برگشت و جلوي پام ترمز کرد بازم بهش اعتنايي نکردم.راننده شيشه رو پايين آورد و پرسيد:
_ نمياي بالا؟
نگاه تندي بهش انداختم و جوابشو ندادم:
_ آخه چرا ديگه ناز مي کني.خب بيا سوار شو ديگه.
اخمام رفتن توي هم و از ماشين دور شدم اما پسره بدجور سمج بود:
_ ناز مي کني ولي خوب نازکشي گيرت اومده بيا سوار شو برسونيمت.
_ هوي يابو!چيکار داري با دختر مردم؟!
با شنيدن صداي عصباني کيان يهو وايسادم.
و کنار کشيدم .با اينکه مطمئن بودم ازم به شدت ناراحته ولي به خاطر غيرت و تعصب شديدي که داشت انتظار داشتم زودتر از اين برسه به هر حال بازم خوب شد که خودشو رسوند و منو از دست اون دوتا نجات داد.
وقتي نزديک ماشين مزاحما شد قبل از اينکه راننده بتونه عکس العملي از خودش نشون بده در ماشينو باز کرد و يقه شو گرفت و اونو بيرون کشيد:
_ بيا بيرون ببينم.
پسر که به نظر بيست و هشت نه ساله و تقريبا همسن و سال خود کيان نشون مي داد تقلا کرد که خودشو از دستش خلاص کنه:
_ ول کن يقه مو.
_ مزاحم دختر خاله ي من ميشي آره؟
کيان با عصبانيت اين حرفو به زبون آورد و پسره رو محکم کوبوند به ماشينش که من با ديدن اين صحنه از ترس بيشتر عقب کشيدم.همون موقع مزاحم دوم از ماشين بيرون اومد و دويد سمت کيان و سريع از پشت گرفتش .کيان سعي کرد خودشو از دستش آزاد کنه اما اون يکي پسر که آزاد شده بود دو تا ضربه به شکم پسر خاله م زد و من فقط تونستم جيغ کوتاهي بکشم و از ترس عقبتر برم. کيان از درد خم شد و به خودش پيچيد و مزاحما دو نفري شروع کردن به زدنش.اما پسر خاله ي من که نمي خواست جلوشون کم بياره با يه لگد محکم زد توي شکم پسر اولي و هر طور بود از دست اون يکي هم خلاص شد ولي باز مزاحم اول رو سرش هوار شد و ديدم کم کم يه عده اومدن دورشون جمع شدن و سعي کردن از هم جداشون کنن ولي نه کيان کوتاه ميومد و نه اون دو پسر مزاحم و من با اينکه دلم براي پسر خاله م داشت ميسوخت و نگران بودم اتفاقي براش بيفته اما با اين حال کاري جز تماشا کردن از دستم بر نميومد.جمعيت لحظه به لحظه بيشتر ميشد و ديگه نمي تونستم صحنه ي دعوا رو ببينم و مرتب روي پنجه ي پاهام بلند ميشدم که چيزي ببينم و در همون حالت بودم که ديدم يه موتوري کنار خيابون نگه داشت و وقتي کلاهشو برداشت ديدم عليه :
_ اينجا چه خبره ؟
با ديدن اون نمي دونم چي شد که به تموم شدن دعوا اميدوار شدم و با عجله خودمو بهش رسوندم و گفتم:
_ علي آقا تو رو خدا يه کاري بکنين پسر خاله م با دو نفر دعواش شده داره کتک کاري مي کنه بريد جلوشو بگيرين.
علي نگاهي به من و نگاهي به جمعيت انداخت و دويد سمت مردمي که دور صحنه ي دعوا حلقه زده بودن و وقتي رفت بين جمعيت فقط صداي بلندشو شنيدم که گفت:
_ هو!چيکار مي کني؟
_ به تو چه مربوطه؟مگه فضولي؟
بازم روي پنجه ي پاهام بلند شدم تا ببينم چي ميشه که صداي يکي از اون دو تا مزاحمو شنيدم و بعد صداي غلي رو که گفت:
_ ميبينم که روت زياد شده و زبون درازي مي کني.به من چه مربوطه؟الان بهت ميگم ...
يا حرف علي صداي جمعيت بلند شد و حلقه تنگ شد و ديدم دو سه نفر مي خوان علي رو کنار بکشن اما نمي تونن و بعد چشمم به يکي از مزاحما افتاد که خودشو از بين جمع کشيد بيرون و دورتر وايساد و خطاب به علي گفت:
_ ول کن داداشمو.چيکارش داري؟
romangram.com | @romangram_com