#پونه_2__پارت_60


_ چه جوابي بهشون دادي؟

منظورشو از پرسيدن اين سوال نفهميدم و بدون جواب گذاشتمش:

_ دارم ازت سوال مي کنم.پرسيدم به اون پسره چه جوابي دادي؟

جواب دادم:

_ اينا به تو ربطي نداره.

با عصبانيت گفت:

_ چرا به من ربط داره.

پوزخند زدم و پرسيدم:

_ مثلا چه ربطي؟

_ تو حق مني و جز من هيچ کس حق داشتنتو نداره.

خشکم زد.حرفشو شنيدم اما باورم نشد.چي داشت مي گفت؟!و چي داشتم ميشنيدم؟!شايد داشت شوخي مي کرد.ولي...ولي لحنش خيلي جدي بود!

_ تو هم حق نداري به هيچ کس فکر کني.به هيچ کس...

لحنش لحظه به لحظه آرومتر ميشد اما من جوابشو نمي دادم چون هنوز از شنيدن حرفاش توي شوک بودم.خيره شده بودم به رو به رو ولي حس کردم کاملا چرخيده سمتم:

_ پونه!من تو رو مي خوام.فقط تو رو.

با شنيدن کلمه هايي که به زبون آورد گرما به گونه هام دويد و بدون اينکه نگاش کنم منم آرومتر از قبل گفتم:

_ يادمه قبلا گفتي نمي خواي با دختري ازدواج کني که به ادم ديگه اي فکر مي کنه!

_ گفتم.هنوزم ميگم.آدم بي غيرتي هم نيستم و خودتم خوب مي دوني.ولي احساسم بهت ذره اي کم نشده.

پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:

_هه.تو به من احساس داري؟!اين امکان نداره.

_ چرا؟چرا يه چنين فکري مي کني باور کن من...من مثل گذشته...مثل سابق دوستت دارم.

با صدايي که سعي مي کردم لرزيدنشو پنهون کنم گفتم:

_ اگه دوستم داشتي اون طور منو با تحقير از خودت نمي روندي و بهم نمي گفتي نمي خوامت...اون طور...

باقي حرفم توي دهنم موند و نتونستم ادامه بدم چون بازم بغض...همون بغض مزاحم لعنتي هميشگي شروع کرد به فشار دادن گلوم:

_ اين کارو کردم که سر عقل بياي.که پشيمون بشي و فکر اون لعنتي رو از سرت بيرون کني.منتظر بودم حرفي بزني و حتي انکار کني که اون يارو رو دوست داري ولي تو هيچي نگفتي و با سکوتت حرفاي منو تاييد کردي.تو فکر کردي برام آسون بود وقتي فهميدم نامزدم به مرد ديگه اي علاقه داره ؟وقتي پياماي عاشقانه ي توي گوشيتو خوندم مردم و زنده شدم.اصلا تو...تو چه مي دوني توي اين چند ماه من چي کشيدم...ميگي اذيتت کردم.با حرفام ناراحتت کردم؟ولي نمي گي خودت با فکر کردن به اون يارو چه ضربه ي بزرگي به من زدي؟من اگه چيزي گفتم و حتي اگه زدمت همه ش به خاطر فشار عصبي اي بود که داشتم تحمل مي کردم.اگه اون شب شب نامزدي خواهرم اومدم خونه تون و با حرفام باعث شدم اشک تو چشمت بياد و نارحت بشي به خاطر اين بود که داشت بدجور بهم فشار وارد ميشد.اعصابم داغون بود.اون شب هر کي تو مراسم به من مي رسيد مي گفت ايشالله عروسي خودت و منم با اين حرفا ياد تو مي افتادم و بلايي که سرم آورده بودي اين بود که وسط مراسم پا شدم اومدم دنبالت.و وقتي اون روز تو رو با اون لعنتي ديدم دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد.با خودم فکر کرده بودم فشاري که خاله بهت آورده حتما حتما باعث شده پسره رو فراموش کني ولي با ديدن شما دو تا با هم حالم اونقدر بد شد و طوري به هم ريختم که ديگه هيچ جا رو نميديدم.احساس مي کردم الانه که سنکوپ کنم.درسته زدمت ولي بعد که به خودم اومدم پشيمون شدم.به خدا پشيمون شدم .حتي اون شب اصلا خوابم نبرد.اصلا دست خودم نبود که...

باقي حرفاشو ناتموم گذاشت و ساکت شد.با ناباوري بهش خيره شدم.يعني داشت راستشو مي گفت؟!شايد...ولي اگه هم اينطور بود و حرفاش راست بود و همه ي کارا و رفتاراش از سر دوست داشتن. بازم نمي تونستم ببخشمش. هنوز يادم نرفته بود چطور زد توي دهنم اونم جلوي چشم آرمين و يادم نرفته بود چقدر بهم تهمت زد.اينا حتي اگه غير عمدي بوده باشه و از سر فشاري که روش بوده بازم بخششي در کار نبود.نه من نمي تونستم ببخشمش.اصلا نمي تونستم:

_ حالا که چي؟به فرض که حرفاتو باور کنم.بعدش چي؟

من پرسيدم و اون بلافاصله جواب داد:

_ مي خوام دوباره بيام خواستگاريت.

اينو با صداي گرفته گفت و من ماتم برد.اصلا انتظار شنيدن يه همچين حرفي رو ازش نداشتم.اين برام غير قابل باور بود. نمي تونستم تصور کنم اون يه بار ديگه به عنوان خواستگار پاشو تو خونه ي ما بذاره.و البته نمي خواستم...نمي خواستم اين اتفاق بيفته چون ديگه همه چيز از نظرم تموم شده بود و فراموش کردن اتفاقات بدي که بينمون افتاده بود غير ممکن بود.

واسه همين گفتم:

_ بهتره فراموشش کني.

_ اينو ازم نخواه چون نمي تونم.

romangram.com | @romangram_com