#پونه_2__پارت_59


_ نه باباجون به سلامت.حواست به خودت باشه.

چشمي گفتم و ازش خداحافظي کردم و حين اينکه تو حاشيه ي پياده رو قدم ميزدم يه نفس عميق کشيدم که آروم بشم اما نشدم.هوا نيمه ابري بود و گاهي آفتاب کم رمق زمستوني از پشت ابرا سرک مي کشيد و روي ديوارا و آسفالت مي افتاد و گاهي سايه ي ابرا بود که همه جا رو مي گرفت و انگار نور آفتاب و ابرا بازيشون گرفته بود که هي تند تند جا عوض مي کردن.در حاليکه راه ميرفتم به کيان فکر مي کردم.به رفتاراي ضد و نقيضي که ازش سر ميزد.به عصبانيتش و حرفايي که به علي زده بود. گاهي هم ياد آرمين مي افتادم که مطمئنا توي زندان بود و هيچ خبري ازش نداشتم.اما هر بار با ياد آوري آرمين قلبم فشرده مي شد و دور و برمو نگاه مي کردم به هواي اينکه ببينمش و چه حرکت احمقانه و چه انتظار بيهوده اي بود که مي خواستم ببينمش.به فکرام پوزخند زدم و به تند تند راه رفتنم ادامه دادم.چند دقيقه اي گذشت تا بالاخره به خونه رسيدم و وقتي رسيدم که ابراي خاکستري کاملا آسمونو پوشونده بودن.خواستم درو با کليد باز کنم و برم تو که همون موقع شنيدن صداي ماشيني از پشت سرم باعث شد برگردم اما وقتي برگشتم و با کيان رو به رو شدم که از ماشين پياده شد سريع بهش پشت کردم و کليدو فرو بردم توي سوراخ قفل وخواستم بچرخونمشحوصله ي جر و بحث و دعوا و حرف شنيدن نداشتم.کليد که توي قفل چرخيد خواستم درو باز کنم که اومد دستشو روي دستم گذاشت و مانعم شد.تند چرخيدم طرفش و با لحن تندي پرسيدم:

_ چيکار مي کني؟!

چي مي خواي؟

مچ دستمو گرفت و گفت:

_ بيا مي کارت دارم.

جواب دادم:

_ ولي من کاري با تو ندارم.

دستمو به زور کشيد و کليدو هم با دست ديگه ش از سوراخ قفل بيرون آورد.

_ ولم کن.

خواستم دستمو از دستش بيرون بکشم اما اون به زور منو دنبال خودش کشوند و بعد در ماشينو باز کرد و مجبورم کرد روي صندلي کنار راننده بشينم. خودش هم رفت و پشت فرمون نشست و سريع از جلوي خونه مون دور شد و از کوچه بيرون اومد و من که از اين کارش تعجب کرده بودم با لحني عصبي پرسيدم:

_ معلوم هست چيکار داري مي کني؟!

جوابمو نداد.با صداي بلندتري گفتم:

_ با توام مگه نميشنوي؟!

بازم جوابمو نداد.انگار واقعا نميشنيد اما ديگه داشت اعصابمو به هم مي ريخت.شايد اصلا جواب ندادنش واسه همين منظور بود و مي خواست کاري کنه عصباني بشم:

_ نگه دار مي خوام پياده بشم.

توجهي به حرفم نکرد و سرعت ماشين بيشتر شد و من يهو سرش داد زدم:

_ گفتم نگه دار.

با دادي که زدم بالاخره قارقارک متوقف شد و من هم از فرصت استفاده کردم و خواستم درشو باز کنم اما کيان دستشو گذاشت روي اون يکي دستم و نگهم داشت:

_ صبر کن...

با حرص پسش زدم و گفتم:

_ ولم کن مي خوام برم.

_ تا وقتي من نگفتم هيچ جا نميري.

و دستمو محکمتر گرفت و گرماي دستش قلبمو به تپش واداشت.تعجب کرده بودم اون همچين آدمي نبود که به نامحرمش انگشت هم بزنه چه برسه به اينکه دستشو بگيره ولو اينکه دختر خاله ش باشه.اگر هم شب نامزديمون دستمو گرفت اونو به حساب نامزد بودنمون گذاشته بودم.وگرنه چنين آدمي نبود!تقلا کردم دستمو از دستش آزاد کنم اما نذاشت و مجبورم کرد بشينم سر جام ولي من که آروم نميگرفتم رو کردم بهش وپرسيدم:

_ چيه؟چي مي خواي مگه همه چي بين ما تموم نشده بود؟!پس چرا بازم هي مياي سراغم و مزاحمم ميشي؟چرا مرتب اذيتم مي کني؟

بدون اينکه نگام کنه در حاليکه زل زده بود به رو به رو و هنوز دست منو توي دستش داشت جواب داد:

_ فقط مي خوام باهات حرف بزنم.

_ منم گفتم هيچ حرفي و کاري با تو ندارم.

_ ولي مجبوري به حرفام گوش کني.

هيچي نگفتم و رومو ازش برگردوندم:

_ اون پسره علي راست مي گفت اومدن خواستگاريت ؟

جوابشو ندادم.که پرسيد:

romangram.com | @romangram_com