#پونه_2__پارت_58
_ بله ممنون.
و رو کرد به کيان و گفت:
_ اتفاقا همين کارو هم کردم.حالا شما از چيزي ناراحتي؟!
با نيم نگاهي به کيان فهميدم مي خواد چيزي بگه و قبل از اينکه حرفي بزنه گفتم:
_ ميشه هشت و هشتصد.
نگاه علي متوجه من شد و کيف پولشو که در آورده بود باز کرد و چند تا اسکناس گذاشت جلوم:
_ بفرمايين.
خواستم تعارف کنم و بگم قابل نداره ولي از ترس کيان بدون تعارف قيمتو گفتم و اونم پولشو پرداخت کرد .منتظر بودم بره اما انگار قصد رفتن نداشت که کمي اين پا و اون پا کرد و بعد پرسيد:
_ راستي حاجي کجاست؟امروز نيومدن؟
يه نگاه به کيان که اخم کرده بود انداختم و جواب دادم:
_ رفته ديدن يکي از دوستاش.
و باز خدا خدا کردم که زودتر بره اما نه... نرفت و اعصاب منو بيشتر از قبل به هم ريخت:
_ام...ببخشيد پونه خانوم...من...
حرفشو نا تموم گذاشت .سرشو چرخوند سمت کيان و گفت:
_ هيچي مهم نيست.
و بالاخره خداحافظي کرد و من با رفتنش نفس راحتي کشيدم و خدا رو شکر کردم و رفتنشو تماشا کردم اما در حين تماشا کردنش کيان اومد و جلوم وايساد و با اخم نگام کرد که منم بهش اخم کرد و در حاليکه ميرفتم خودمو مشغول کنم پرسيدم:
_ چيه؟چرا منو اينجوري نگاه مي کني؟
_ تو چرا طرفو اوجوري نگاه مي کردي؟
حرص و عصبانيتي رو که توي صداش بود به خوبي تشخيص مي دادم و حس مي کردم.فرچه ي زمين شوري رو که از قبل واسه شستن مغازه آماده کرده بودم دستم گرفتم و اخمام بيشتر رفتن توي هم و هيچي نگفتم.
_ پس بالاخره اومد خواستگاريت !اره؟
حرفش باعث شد تنم داغ بشه.سرمو انداختم پايين و با خجالت گفتم:
_ا...اين به تو ربطي نداره.
_ چرا به من ربط داره.خيليم ربط داره.
حرفش باعث تعجبم شد.سرمو آروم برگردوندم و با دهان باز نگاش کردم.منظورش از اين حرف چي بود؟سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:
_ حق نداري بهش جواب مثبت بدي شنيدي چي گفتم؟حق نداري.
حيرت زده تر بهش خيره شدم.يعني چي؟چرا اينطوري مي کرد؟داشت هذيون مي گفت؟!ظاهرش که نشون نمي داد حالش بد باشه!
داشتم نگاش مي کردم که ديگه صبر نکرد و از مغازه زد بيرون و درست وقتي داشت ميرفت باباجون داخل شد اما پسر خاله بهش توجهي نکرد و باباجون در حاليکه با تعجب رفتنشو تماشا مي کرد ازمن پرسيد:
_ اين چش بود؟!
جواب دادم:
_ نمي دونم.
و با فرچه که نمدار هم بود مشغول تميز کردن زمين شدم.اما تمام مدت فکرم پيش کيان بود.آخه اون چش شده بود؟چرا مثل ديوونه ها رفتار مي کرد؟چرا بهم گفت حق ندارم به علي جواب مثبت بدم؟!چرا فکر مي کرد حق داره اونطوري با من حرف بزنه؟چيزي مي خواست بگه؟!حرفش چي بود؟!آيا هنوز احساسي بهم داشت؟اگه داشت چرا از اول اونطور رفتار کرد و نامزديمونو به هم زد؟چرا بعدش اون همه اذيتم کرد و باعث ناراحتيم شد؟!و حالا چي مي خواست؟چرا راحتم نميذاشت و دست از سرم بر نميداشت؟اونقدر عصبي بودم که احساس مي کردم نمي تونم بيشتر اونجا بمونم.فرچه رو گذاشتم کنار .کيفمو برداشتم و رفتم بيرون و به باباجون که دم در مغازه روي چهارپايه ش نشسته بود گفتم:
_ من دارم ميرم خونه باباجون شما کاري باهام ندارين؟
romangram.com | @romangram_com