#پونه_2__پارت_56


اون حرف ميزد و من گوش مي کردم و از حرفاش فهميدم دومين پسر خونواده ي موحديه و سومين بچه ي خونواده ست و مرد جووني که همراهشون اومده بود برادر بزرگترشه.بهم گفت از آروم بودنم و نجابتم خوشش اومده.مي گفت مدتهاست در برابر مادرش که اصرار داره هر چه زودتر ازدواج کنه مقفاومت مي کنه چون مي خواسته دختر مورد نظرشو خودش انتخاب کنه و وقتي با من رو به رو شده به خودش گفته اين همون دختره و کم کم که زمان گذشته و مطمئن شده من همون دختريم که مي خواسته از مادرش خواسته بره خواستگاري که اون مخالفت مي کنه و با اين همه پدرش و بقيه ي اعضاي خونواده همراهيش مي کنن و عمه ش هم حاضر ميشه همراهشون بياد خواستگاري.يه ساعتي رو حرف زديم.

يعني من بيشتر شنونده بودم و فقط به اين موضوع که پدرم الان توي يه شهر ديگه زندگي مي کنه اشاره کردم و اون بود که حرف ميزد و در مورد خودش و خونواده ش مي گفت.حرفامون که تموم شد من سرمو کمي بلند کردم و نيم نگاهي بهش انداختم.ساکت شده بود و داشت گلاي فرشو تماشا مي کرد و کمي که گذشت صداي باباجون بلند شد:

_ شما دو نفر حرفاتون تموم نشد؟

علي نگام کرد و پرسيد:

_ شما سوالي ندارين؟

سرمو تکون دادم يعني که نه.

پرسيد:

_ پس بريم؟

آروم بلند شدم .اونم پا شد و با هم به اتاق بزرگه برگشتيم و اين شد اولين جلسه ي آشنايي ما دو نفر و قرار شد چند بار ديگه هم با هم صحبت کنيم و اگه به توافق رسيديم يه روزي رو براي نامزدي مشخص کنن.به همين سادگي و من تمام اين مدت سکوت کردم و هيچي نگفتم.انگار که طرف ديگه ي قضيه خودم نبودم و يکي ديگه بود.سعي کردم حرفي بزنم و بگم نمي خوام ولي زبونم قفل شده بود.خجالت مي کشيدم چيزي بگم.

خواستگارا که رفتن باباجون که فکر مي کرد سکوت من نشونه ي رضايتمه شروع کرد به تعريف کردن از علي و شخصيتش:

_ ديدي پروين خانوم؟ديدي چه پسري بود!واقعا اين علي بچه ي ماهيه.

مادرجون چادرشو از سرش برداشت و گفت:

_ خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره.

لحنش کاملا نشون مي داد ناراضيه.اطمينان داشتم اون هنوز انتظار داره من با کيان ازدواج کنم.به مادرم نگاهي انداختم تا ببينم عکس العملش چيه و ديدم داره ظرفا رو جمع مي کنه و تو فکره.

_ من که ميگم حيفه بهش جواب رد بديم.

با حرف باباجون مامان يه لحظه دست از کار کشيد و به سمت من نگاه کرد و وقتي چشمش بهم افتاد سريع سرمو انداختم پايين.چادرمو جمع کردم و تاش کردم و رفتم سمت اتاقم و شنيدم باباجون گفت:

_ ها پوران! تو چرا ساکتي و حرفي نميزني؟!

و جواب مامانو شنيدم که گفت:

_ چي بگم باباجون؟

صداش خسته بود.اما نمي تونستم بفهمم ناراضيه يا راضي.

درو که پشت سرم بستم صداها گنگ و نامفهوم شدن .چادرو بردم و انداختم توي کمد.حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم.داشتم چيکار مي کردم؟خودمم نمي دونستم.چرا سکوت کرده بودم و باعث شده بودم فکر کنن راضيم؟اينو هم نمي دونستم.فقط مي دونستم خيلي از علي خجالت مي کشم.

(2)

کيکارو که تو قفسه گذاشتم عقب رفتم و يه نگاهي بهشون انداختم و خواستم برم به کاراي ديگه م رسيدگي کنم که با شنيدن صداي آشنايي سر جام موندم:

_ سلام.

صداي کيان بود.اما چي مي خواست و اومده بود که چي بگه؟!

بدون اينکه نگاش کنم گفتم:

_ عليک .

و خودمو با شمردن پولاي توي دخل سرگرم کردم.حس کردم اومد جلو اما نگاش نکردم.

هيچي نگفت و همين سکوتش باعث شد حوصله سر بره و همين بود که نگاش کردم و پرسيدم:

_ کاري داشتي؟

بي مقدمه جواب داد:

_ مي خوام باهات حرف بزنم.

romangram.com | @romangram_com