#پونه_2__پارت_55


مادرش مخالف بود!يعني نمي خواست منو به عنوان عروس خودش قبول کنه!خب از قيافه ش وقتي تو پارک ديدمش و لحن حرف زدنش مشخص بود.پس نبايد تعجب مي کردم.اما اگه اينطور بود پس چرا علي اومده بود خواستگاري من؟يعني علاقه ش به حدي بود که نظر مادرشو ناديده بگيره؟

_ اگه مادرتون مخالفه پس چرا اومدين...

کلماتو خيلي آهسته ادا کردم و خيلي اميدوار نبودم بشنوه ولي اون بر خلاف تصورم شنيد و جوابمو داد:

_ من دوست ندارم توي يه چنين مسائلي يکي ديگه برام تصميم بگيره.وقتي خودم تشخيص دادم شما برام مناسب هستين پس ديگه مخالفت مادرم نتيجه اي نداره.

خودمو جمع و جور کردم و پرسيدم:

_ مناسب؟چرا گفتين من مناسبم؟

جواب داد:

_ اين کافي نيست که بگم دختر خوبي هستين؟

دختر خوب؟جوري گفت دختر خوب که انگا ر يه دختر بچه رو مخاطب قرار داده بود.

_ شما از کجا فهميدين من دختر خوبيم؟

با اطمينان و با همون لحن آرومش جواب داد:

_ همه چيز از رفتارتون کاملا مشخصه.از طرز برخوردتون.لباس پوشيدن و قيافه تون و سادگي ظاهرتون.

خواستم پوزخند بزنم اما ترسيدم ببينه.سادگي!رفتار!بيچاره نمي دونست من دل به چه اعجوبه اي دادم!مطمئن بودم اگه مي فهميد ميرفت و پشت سرشو هم نگاه نمي کرد.دوباره هردومون ساکت شديم تا اينکه بازم علي شروع کرد به حرف زدن:

_ حالا اگه اجازه بدين بريم سر اصل مطلب و من در مورد خودم بگم.

حرفي نزدم و اون شروع کرد در مورد خودش حرف زدن:

_ من جوشکار ساختمونم.بيست و نه سالمه و ديپلم دارم.خدمت سربازيمو هم رفتم.وضع ماليم هم بد نيست.درسته خونه ندارم و پول آنچناني ندارم و وسيله ي رفت و آمدم يه موتوره ولي يه مقدار پس انداز دارم که واسه ي يه زندگي ساده و آروم و بي سر و صدا کافيه.

به اينجا که رسيد بعد از مکث کوتاهي گفت:

_ حالا شما هم يه کم در مورد خودتون حرف بزنين.

هول و دستپاچه و با صدايي که مي لرزيد گفتم:

_ من؟

جوابي نداد و من هم وقتي ديدم اون ساکته گفتم:

_ من بيست و يک سالمه و ديپلم دارم.

فقط همين.چيز ديگه اي نگفتم.چون حرف ديگه اي هم نداشتم که بزنم و فکر کردم ديگه قرار نيست حرف ديگه اي بينمون رد و بدل بشه.

اما اون پرسيد:

_ شما نمي خواين حرف ديگه اي بزنين؟

با همون حالت خجالت زده پرسيدم:

_ مثلا...چي؟

_ شما دوست دارين طرف مقابلتون چه جور آدمي باشه؟

چه جور آدمي؟!من دوست داشتم طرف مقابلم چه جور آدمي باشه؟؟هيچ وقت بهش فکر نکرده بودم.اصلا يه بارم پيش نيومد بود در موردش فکر کنم.نمي دونستم چه جوابي بدم ولي مطمئن بودم که اون بهش فکر کرده که اين سوالو پرسيده و جواب دادم:

_ خب...خب من الان چيزي به ذهنم نمياد...

بازم براي مدتي سکوت بينمون برقرار شد و بازم اون سکوتو شکست:

_ ولي من خيلي چيزا توي ذهنمه.اول اين که کسي که مي خوام باهاش ازدواج کم دنبال چشم هم چشمي نباشه و آدم بساز و آرومي باشه.از اينکه يه نفر مرتب بهم غر بزنه اصلا خوشم نمياد و همين هم بدجوري عصبانيم مي کنه.دلم مي خواد طرف مقابلم احترام خونواده مو نگه داره.دوست هم ندارم بيرون کار کنه.چون به نظر من وقتي خودم دارم کار مي کنم ديگه احتياجي نيست زنم کار کنه.از دروغ شنيدن هم خيلي بدم مياد...

romangram.com | @romangram_com