#پونه_2__پارت_54


_ خب حاجي همونطور که گفتم ما امشب مزاحمتون شديم براي آشنايي.من و شما که همديگه رو ميشناسيم و از هم خبر داريم.اصل کار اين دو تا جونن که بايد از همديگه شناخت داشته باشن.پس اگه اجازه بدي برن يه گوشه با هم حرف بزنن تا ما هم اينجا بشينيم و يه گپي بزنيم.

_ چرا اينقدر عجله داري؟بذار چند دقيقه بشيني.هنوز از راه نيومده...

و رو کرد به زن مسن و گفت:

_ ميبيني عصمت خانوم اين داداشتو!اينقدر عجله داره که اگه اجازه بدم همين امشب دخترمو واسه پسرش عقد مي کنه و کارو تموم مي کنه.

عصمت خانوم!پس اسمش اين بود!و البته خواهر عزيز آقا بود!يعني عمه ي علي!راستي پس مادر علي کجا بود؟اصلا حواسم نبود که نيومده!چرا نيومده بود!

عصمت خانوم سنگين خنديد و گفت:

_ شما که خودت ميشناسيش عادتشه .هميشه ي خدا اينقدر عجوله.

و ادامه داد:

_ اما توي اين يه مورد من هم عجله شو تاييد مي کنم.اجازه بدين اين دو تا که اصل کارين برن يه گوشه اي بشينن حرفاشونو با هم بزنن.

_ ما که حرفي نداري.اجازه ي ما هم دست شما و عزيز آقاست.

باباجون اينو که گفت رو کرد به من و ادامه داد:

_ پونه بابا!پاشو با علي آقا بريد توي هال بشينين با هم صحبت کنين.

و بعد رو به علي هم گفت:

_ تو هم پاشو باباجون.

از جام بلند شدم و همزمان علي هم پا شد.بدجوري قلبم به تاپ تاپ افتاده بود.جلوتر از اون از اتاق اومدم بيرون و وقتي اونم اومد توي دلم گفتم حالا چي؟بايد بريم بشينيم؟و جواب دام:آره و خودم بايد تعارفش کنم.ولي من خجالت مي کشيدم.تا اون روز خواستگاري جز کيان نداشتم که اونم اينقدر ازش خجالت نکشيده بودم.دو تا مون وايساده بوديم و حرکتي نمي کرديم تا اينکه علي پرسيد:

_ بريم بشينيم؟

سر به زير جواب دادم:

_ بفرمايين.

و خودم پشت سرش راه افتادم.وقتي نشستيم براي چند دقيقه اي سکوت بينمون برقرار شد .من سربه زير با دستام ور ميرفتم.اما اين خيلي طول نکشيد و بالاخره علي به حرف اومد:

_ شما....حالتون خوبه؟

از حالم مي پرسيد؟چرا داشت از حالم مي پرسيد؟!يعني اونم هول شده بود؟شايدم حرفي براي گفتن نداشت!

لبمو گاز گرفتم و جواب دادم:

_ ممنون.

خوبم.

پرسيد:

_ خب...ما...در مورد چي حرف بزنيم؟

خودش هم نمي دونست در مورد چي حرف بزنه.

من هم نمي دونستم.زمزمه کردم:

_ نمي دونم.

_ بهتره در مورد خودمون حرف بزنيم.

در جوابش فقط سرمو تکون دادم و هيچي نگفتم.

_ خوبه.فقط قبلش من مي خوام به خاطر نيومدن مادرم از شما هم عذرخواهي کنم.راستش اون با ازدواج من و شما مخالفه چون دلش نمي خواد با غير از فاميل وصلت کنه.

romangram.com | @romangram_com