#پونه_2__پارت_53


_ چي شد؟چيکار کردين؟

بدون اينکه برگرده جواب داد:

_ زنگ زدم پليس گرفتنش.

گفت.خيلي خونسرد و راحت حرفشو زد و يه چيزي با شنيدن حرفش تو دل من فرو ريخت.گفت و من با ناباوري بهش خيره شدم.اين کارو کرده بود؟!واقعا آرمينو داده بود دست پليس؟سوز سردي که اومد باعث شد تنم به لرزه بيفته.نفسم به زحمت بالا ميومد و يه بغض شروع کرده بود گلومو فشار دادن.

فصل بيست و دوم

(1)

داشتم موهامو جلوي آينه شونه مي کردم و گاهي هم به قيافه ي خودم نگاهي مينداختم و از خودم پرسيدم قيافه ي من شبيه دختراييه که قراره براشون خواستگار بياد؟؟ ولي سوالمو بدون جواب رها کردم و دوباره برسو روي موهام کشيدم و زير چشمي به عطر و چادر نمازي که مادرجون برام گذاشته بود توي اتاق نگاه کردم.عطر! چيزي بود که اصلا عادت نداشتم ازش استفاده کنم و طرفش نميرفتم. چشم از عطر و چادر گرفتم و خودمو توي آينه نگاه کردم و پرسيدم:عطر بزنم؟مگه قراره چي بشه که عطر بزنم؟من که نمي خوام توجه کسي رو به خودم جلب کنم!من که نمي خوام کسي ازم خوشش بياد!

بعد برسو پرت کردم روي چادر

چند روز گذشته بود.چند روز از دستگيري آرمين به وسيله ي پليس گذشته بود.چند روز بود که هر وقت يادش مي افتادم احساس عذاب وجدان بدجوري اذيتم مي کرد.احساس مي کردم بهش نارو زدم و فريبش دادم .چند روز بود از خودم مي پرسيدم حالا در مورد من چي فکر مي کنه؟مي پرسيدم نکنه فکر کنه من بودم که لوش دادم؟اگه اينطور فکر کنه چي ميشه؟يعني امکان داشت نظرش با اين اتفاق در مورد من عوض بشه؟اما براي اين همه سوالي که از خودم مي کردم چه جوابي داشتم که بدم؟هيچ و اصلا مگه من نمي خواستم اونو از خودم دورش کنم؟مگه نمي خواستم ازش بخوام ديگه سراغم نياد و بهم فکر نکنه؟مگه ازش فرار نمي کردم؟! پس ديگه چه مرگم بود؟!چرا فکر مي کردم از بودنش توي زندون احساس عذاب وجدان دارم در حاليکه اون يه آدم دروغگوي شارلاتان بود.سعي مي کردم با اين حرفا از ناراحتيم کم کنم اما خودم مي دونستم درد دارم .دردي که درمون نداره.من عاشق بودم.آرمينو دوستش داشتم و نمي خواستم اذيت بشه حالا هر چي که بود و هر طور که بود حتي اگه مي خواستم هم نمي تونستم براش ناراحت نباشم و هر قدر هم به خودم مي گفتم اون مجرمه و قانون بايد به خاطر جرمايي که کرده مجازاتش کنه فايده اي نداشت.اما بايد بايد فراموشش مي کردم.بايد اونو از ذهنم و قلبم بيرون مي کردم براي هميشه حتي با وجوديکه دوستش داشتم.با خودم درگير بودم.در حاليکه بايد خودمو براي اومدن خواستگارا آماده مي کردم.ديگه چيزي به اومدنشون نمونده بود.تا چشم روي هم گذاشته بودم زمان گذشته بود و رسيده بودم به پنج شنبه.پنج شنبه اي که قرار بود خانواده ي موحدي مهمون ما باشن.اما من حال خودمو نمي فهميدم.از صبح دلشوره ي عجيبي داشتم که دست از سرم بر نمي داش .

هر کاري مي کردم خودمو از دستش نجات بدم نمي تونستم .سعي کردم خودمو سرگرم انجانم کاراي مختلف بکنم تا اين دلشوره ازم دور بشه اما فايده اي نداشت .چون مدام از صبح ذهنم کشيده ميشد سمت خونواده ي موحدي و پسرشون علي اما حالا ديگه چيزي به اومدنشون نمونده بود.کلافه موهامو با يه دست عقب زدم و دور تا دور اتاق نگاهمو چرخوندم و باز دلم به شور افتاد.با همون حال روسريمو سرم کردم که يهو صداي زنگ در بلند شد و دل من ريخت.اومدن.بالاخره اومدن.دست و پام شروع کردن به لرزيدن:

_ پونه!پونه!کجا موندي دختر؟

با صداي مادرجون به خودم اومدم.بايد چيکار مي کردم؟ميرفتم توي آشپزخونه و همون جا مي موندم؟يا...يا نه ؟!از بس هول شده بودم سفارشاي مادرجونو که تا همين نيم ساعت پيش صد بار تکرارشون کرده بود فراموش کرده بودم:

_ پونه!پونه!

با شنيدن صداي مادرجون که دوباره بلند شد سريع خم شدم و چادرمو برداشتم و در حين اينکه سريع از اتاق بيرون ميزدم اونو سرم کردم و صداي تعارف کردن و يا الله گفتن باباجون و عزيز آقا رو که شنيدم سريع چپيدم توي آشپزخونه.

اونقدر سريع اين کارو کردم که نزديک بود بخورم به ديوار .داخل آشپزخونه که شدم در حاليکه دستمو روي سينه م ميذاشتم نفس عميقي کشيدم.قلبم تند تند ميزد وقفسه ي سينه م بالا و پايين ميرفت.يه کم که آروم شدم تونستم صداي تعارف کردنا و سلام و احوالپرسيا رو بشنوم و با اينکه حواسم کم و بيش به حرفاشون بود رفتم و يه گوشه ي آشپزخونه نشستم.

بايد منتظر مي موندم تا صدام کنن.دوباره دستمو روي قلبم گذاشتم.سرمو گذاشتم روي زانوم و چشمامو بستم.صداشونو از اتاق بزرگه ميشنيدم اما خيلي مفهوم نبود.

چند دقيقه اي گذشت وقتي ديدم تنها و بيکارم دور و برمو نگاه انداختم و پا شدم که تا وقتي صدام نکردن يه کاري براي خودم جور کنم و يه جوري سرگرم بشم.

اما کاري براي انجام دادن نبود و به ناچار مشغول قدم زدن توي آشپز خونه شدم که نه خيلي بزرگ بود و نه خيلي کوچيک و فضاي متوسطي داشت.نيم ساعتي گذشت اما انتظار من انگار قرار نبود تموم بشه.ديگه داشتم کلافه ميشدم و حوصله م سر مي رفت.ولي بالاخره صداي باز شدن در اتاق بزرگه بلند شد و سرک که کشيدم ديدم مامان اومد توي آشپز خونه و با يه لحن معمولي گفت:

_ زودترچاييا رو بريز بيار.

سرمو تکون دادم و مشغول ريختن چايي شدم.توي اين مدتي که از دستگيري آرمين مي گذشت من و مامانم خيلي کم با هم حرف ميزديم .اون از دست من عصباني بود.منم از دست اون به خاطر کاري که با آرمين کرده بود دلخور بودم. مادرم ظرف شيريني رو برداشت و وقتي چايي ريختن من تموم شد خودش جلوتر رفت بيرون و بهم گفت :

_ بريم.

از آشپزخونه اومدم بيرون و با قدماي لرزون پشت سرش راه افتادم.مامان درو باز کرد و قدم به اتاق گذاشت و منم سر به زير و خجالت زده داخل شدم و آروم سلام کردم اما اونقدر آهسته گفتم که خودمم صدامو به زحمت شنيدم

و اولين نفري که جواب سلاممو داد عزيز آقا بود.

اما از شدت خجالت نگاش نکردم و رفتم جلو چاي گردوندم.جز عزيز آقا و علي و خواهرش مرد جوون ديگه اي همراه با يه زن مسن چاق هم بودن که نميشناختمشون.مرد جوونو اون روز توي پارک همراه خونوداه ي عزيز آقا ديده بودم اما زنو براي اولين بار بود که ميديدم.زن چاقي بود که شباهتهايي با عزيز آقا داشت . سيني رو که جلوش گرفتم چشماي خمار و سياهشو به من دوخت و براي لحظه اي کوتاه پوست افتاده و پر چين و چروکش تکون خورد و لبخند نيمه جوني روي لبش نشست:

_ دست و پنجه ت درد نکنه گل خانوم.

از حرفش خوشم اومد و به دلم نشست و فکر کردم بر خلاف قيافه ي بي حال و ناخوشايندش زن مهربوني به نظر ميرسه.در حاليکه داشتم به اون زن فکر مي کردم از گوشه ي چشم نگاهي به علي انداختم که سر به زير نشسته بود.نوبت اون بود که بهش چاي تعارف کنم.آب دهنمو قورت دادم و رفتم طرفش و سيني رو گرفتم جلوش و خيلي آروم و زمرمه وار گفتم:

_ بفرمايين.

سرشو که پايين بود بلند کرد و من چشمم به صورت کشيده و چشماي نه چندان درشت و سياهش افتاد و سريع نگاهمو ازش گرفتم و نگاهشو که روم حس کردم دارم آتيش ميگيرم و روي پيشونيم عرق نشسته.استکان چايو که برداشت با صداي ضعيفي تشکر کرد:

_ ممنون.

انگار اون حالش بهتر از من نبود!به سيني خالي که توي دستم مونده بود نگاه کردم و سر به زير خواستم برم کنار مادرم بشينم که زن مسن صدام کرد:

_ بيا دخترم.سيني رو بذار زمين بيا کنار خودم بشين.

با خجالت نگاهش کردم که جايي رو کنار خودش نشونم مي داد.رو به روي عزيز آقا و علي.چاره ي نداشتم بايد قبول مي کردم.با اخلاق اون زن آشنا نبودم و مي ترسيدم اگه کنارش نشينم بهش بربخوره و اينوبي احترامي نسبت به خودش بدونه.به اجبار رفتم و کنارش نشستم و چادرمو دور خودم بيشتر پيچوندم و شنيدم که عزيز آقا گفت:

romangram.com | @romangram_com