#پونه_2__پارت_52
_ تو...چي گفتي؟
با ترس و من و من کنان گفتم:
_ه...هيچي...م..من...
منو چسبوند به ديوار و چشماشو درشت کرد و گفت:
_ تو اونو ديدي آره؟باهاش حرف زدي و به دروغ گفتي نديديش؟
گير افتاده بودم.با دست خودم خودمو انداخته بودم توي هچل و احساس مي کردم راهي براي فرار ندارم.
_ يالله يالله بگو کجا ديديش؟
نه نميشد از دستش خلاص شد .نميتونستم خودمو نجات بدم بايد حقيقتو مي گفتم.
_ به خدا تقصير من نبود.اون...اون خودش ديروز صبح سر کوچه منتظرم وايساده بود.بهش گفتم بره ولي گفت مي خواد باهام حرف بزنه.
دستاشو شل کرد و يه کم آزاد شدم.اما نگاهشو ازم برنداشت:
_ مي خواد باهات حرف بزنه؟
ساکت فقط نگاش کردم.
_ چه جوري؟کجا مي خواد ببيندت و باهات حرف بزنه؟
با التماس گفتم:
_ مامان!
_ حرف بزن پونه.بهم بگو تا عصباني نشدم و يه کاري دست تو و خودم ندادم.
لحنش بوي تهديد مي داد و مطمئن بودم سر حرفي که ميزنه مي ايسته.ضمن اينکه مي خواستم هر چه زودتر از دستش راحت بشم .بعد از چند دقيقه سکوت به اجبار گفتم:
_ پارک دانش آموز ساعت چهار.
با نگاهي پر از شک پرسيد:
_ امروز؟
و من دلگير از اين نگاه سرمو تکون دادم.
بالاخره رهام کرد.چرخي توي اتاق زد و رفت سمت در اما قبل از اينکه درو باز کنه و از اتاق بره بيرون برگشت و انگشتشو سمتم تکون داد:
_ از خونه بيرون نميري.من خودم ميرم پارک.
شنيدي چي گفتم؟
از حرفش دلم ريخت.خودش؟نکنه بره آبرو ريزي کنه؟!
از حرفش دلم ريخت.خودش؟نکنه بره آبرو ريزي کنه؟!
يهو دلم مثل يه کتري که روي آتيش در حال جوشيدن باشه شروع کرد به قل قل کردن.يه دلهره ي عجيبي همه ي وجودمو گرفت.مادرم مي خواست به جاي من بره سر قرار و اين يعني يه فاجعه در راه بود.يه اتفاق بد که هنوز به وقوع نپيوسته دل من اونطور داشت تو سينه تاپ تاپ مي کرد چه برسه به اينکه اتفاق مي افتاد!
مونده بودم چيکار کنم.بشينم... پا شم برم بيرون.سکوت کنم يا با مادرم حرف بزنم و مانع رفتنش بشم...واقعا گيج گيج بودم اما هيچ کاري از دستم بر نميومد و بايد منتظر مي موندم ببينم چه اتفاقي مي افته. ترس و نگراني و دلهره م لحظه به لحظه بيشتر ميشد و تا عصر که مادرم بيرون رفت هم ادامه داشت.وقتي رفت اونقدر ترسيده بودم که با وجود سرماي شديد هوا رفتم توي حياط و مشغول قدم زدن شدم.دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد و مرتب توي حياط راه ميرفتم.يه ربع از ساعت چهار گذشته بود و مامان چند دقيقه اي ميشد رفته بود بيرون.به جاي من رفته بود پارک که آرمينو ببينه.نمي دونستم قراره چه اتفاقي بيفته و اون مي خواد چيکار کنه!توي اون هواي سرد مدام راه ميرفتم و از شدت اضطراب و ترس نمي تونستم حتي يه دقيقه هم وايسم و.همون موقع بود که مادرجون صدام کرد:
_ چيکار مي کني توي اين سرما دختر؟بيا تو مريض ميشي!
اما حتي اينم باعث نشد حياطو ترک کنم.چند دقيقه اي گذشت تا اينکه بالاخره در باز شد و مامان اومد توي حياط و چادرشو از سرش در آورد و تا کرد و با اومدن اون منم از راه رفتن دست کشيدم و وايسادم.وقتي داخل شد دو تايي چند دقيقه اي وايساديم و فقط همديگه رو نگاه کرديم.مي خواستم برم سمتش و ازش بپرسم چي شد و چه اتفاقي افتاد؟اما جراتشو نداشتم.براي همين همونجا که بودم موندم و اون خودش جلو اومد.ولي بدون اينکه حرفي بزنه از کنارم رد شد.متعجب از حرکتش سريع برگشتم و صداش کردم:
_ مامان!
وايساد.ذهنم پر بود از سوال.سوالاي جورواجور در مورد آرمين.اما نمي تونستم همه رو با هم ازش بپرسم.بنابراين فقط پرسيدم:
romangram.com | @romangram_com