#پونه_2__پارت_51


از حرکات نگرانش يه حس بدي بهم دست داد و پرسيدم:

_ شما چرا اينجوري مي کني؟

منو کشوند گوشه ي اتاق و گفت:

_ من امروز اون پسره رو سر همين کوچه ديدم.از روي همون عکسي که تو روزنامه ازش چاپ کرده بودن و کيان نشونم داده بود شناختمش.واسه همين از باباجون خواستم خودش بره مغازه بهش گفتم بعدا ميام .بعدش رفتم سراغ اون يارو و خودمو بهش معرفي کردم و ازش خواستم از اونجا بره و نزديک خونه ي ما نشه.تهديدش کردم که به پليس خبر ميدم.

حرفشو قطع کرد و منو نگاه کرد. هيچي نگفتم و ساکت موندم.

_ بعد رفتم مغازه ولي اونجا که بودم همه ش نگران تو بودم و دلم تو خونه بود.چند بار زنگ زدم تلفن مشغول بود.فکر کردم مادرجون داره تفني با کسي حرف ميزنه ولي يادم اومد قرار بوده بره خونه ي مادر نصرت.اما بازم گفتم نه امکان نداره دختر من تلفني با اون يارو حرف بزنه.مخصوصا که الان مي دونه طرف دروغگوه.

همين الان از مادرجون پرسيدم و گفت اون امروز به کسي تلفن نکرده فهميدم تو تلفني با يکي حرف زدي .

از شنيدن حرفاي مادرم و استدلالي که کرد آب دهنمو قورت دادم.ولي من که به آرمين تلفن نزده بودم فقط مي خواستم با باران حرف بزنم.پس از چي مي ترسيدم؟

_ راستشو بگو با کي حرف ميزدي؟

صداي مادرم رشته ي افکارمو قطع کرد.با ترس گفتم:

_ من..من...

هر دو بازومو گرفت و نگرانتر از قبل گفت:

_ تو رو خدا بهم بگو پونه.با اون پسره حرف ميزدي؟

نمي تونستم نگاه نگران و پر از شک اونو تحمل کنم.سعي کردم خودمو از دستش خلاص کنم و در همون حال جواب دادم:

_ نه...نه به خدا...

_ پس کي بود؟

نمي تونستم بفهمم چرا اين تلفن اينقدر نگرانش کرده. اون شخص مي تونست هر کسي باشه که باهاش تلفني حرف زده باشم.مثلا مي تونست کتايون يا خاله باشه و يا شراره يا حتي کاوه ولي آخه چرا اون فکر مي کرد من با آرمين حرف زدم؟!

نمي خواستم حقيقتو بهش بگم و فکر کردم بهتره بگم کتايون بوده ولي مي ترسيدم دروغم آشکار بشه و اين وضعيتمو بدتر کنه.پس چيکار بايد مي کردم؟يعني ميخواستم با يه دروغ تمام اعتماد مادرمو به خودم از بين ببرم؟!نه.من نبايد اين کارو مي کردم نبايد بهش دروغ مي گفتم.ولي يعني بايد بهش ميگفتم که با باران زن آرمين تماس گرفتم و خواستم باهاش حرف بزنم.خب چه اشکالي داشت؟مادرم مي دونست که باران دوست منه پس ايرادي نداشت بگم :

_ مامان...

بهم زل زد و منتظر موند که باقي حرفمو بزنم.

_ م..من زنگ زدم باران که ازش در مورد آرمين بپرسم.

چشماشو ريز کرد و پرسيد:

_ بپرسي که چي بشه؟

با صدايي که ميلرزيد جواب دادم:

_ خب...خب باران زن آرمين دوستمه.مي خواستم بدونم حقيقت داره که شوهرش...

_ يعني تو روزنامه رو نديدي؟نخوندي؟

لحنش پر از سرزنش بود.در جوابش سرمو انداختم پايين و گفتم:

_ خب من باور نکردم.

_ باور نکردي؟يعني چي باور نکردي؟مگه تو عقلتو از دست دادي بچه ؟عکسشو تو روزنامه زدن دارن مي گن پليس دنبالشه اون وقت تو...

صداش يه کم رفته بود بالا و لحنش عصبي بود.اونقدر ترسيده بودم که نفهميدم چي شد و يهو از دهنم پريد و گفتم:

_ ولي ارمين گفت بهم توضيح ميده...

مامان حرفش تو دهنش موند و با دهان باز بهم خيره شد.خودمم شوکه از حرفي که زده بودم دستمو جلوي دهنم گرفتم.

romangram.com | @romangram_com