#پونه_2__پارت_50
_ ديروز تو پارک همديگه رو ديدن.دختر عزيز آقا با پونه حرف زده اونم اينطوري گفته.
با تعجب به مادرم نگاه کردم.چهره ش جدي و آروم اما متفکر بود.اون اين چيزا رو از کجا مي دونست؟لابد عزيز آقا که اومده بود مغازه ي باباجون همه چيزو تعريف کرده.
مادرجون ناراضيتر از قبل گفت:
_ آخه من نمي دونم مي خوان بيان اينجا چي بگن؟!
باباجون جواب داد:
_ خواستگار واسه چي مياد؟خب مياد واسه خواستگاري ديگه!ميان حرف بزنن تا بچه ها بيشتر با هم آشنا بشن.خدا رو چه ديدي!شايد اين دو تا جوون از هم خوششون اومد!
_ پس...
مادرجون خواست حرفي بزنه اما باباجون نذاشت:
_ پروين خانوم!بذار اين دو لقمه نون راحت از گلومون پايين بره .محض رضاي خدا اينقدر بازجوييمون نکن.اينا همين هفته ميان حرفاشونو ميزنن ميرن.حالا باقيش با پونه ست که قبول بکنه يا نکنه.تموم شد رفت.ديگه بي زحمت بيشتر از اين کشش نده.
به بشقاب غذام نگاه کردم و با قاشقم يه کم از برنجو خيلي آروم هم زدم .حرفاي باباجون باعث شده بودن اون يه ذره اشتهايي هم که داشتم از دست بدم.خونواده ي موحدي مصر بودن بيان خواستگاري و اين نشون ميداد خيلي هم جدي هستن.ولي من حتي تصورنمي کردم که يه روزي عروس موحديا بشم .بي ميل به غذا ليوان آبمو سر کشيدم و پا شدم که برم اما مادرجون با تعجب پرسيد:
_ کجا دختر؟!چرا پا شدي؟چرا ناهارتو نخوردي؟
و با اين حرفش نگاه بقيه رو متوجه من کرد.
جواب دادم:
_ گشنه م نيست.
و زير سنگيني نگاه هر سه نفرشون از اتاق بزرگه زدم بيرون و رفتم توي اتاق خودم.اصلا انتظارشو نداشتم که باباجون همون هفته رو براي خواستگاري تعيين کرده باشه.آمادگيشو هم نداشتم.اما در اون موقعيت مشکل من موحديا نبودن مشکل من آرمين بود.آرميني که چند ساعت بعد بايد توي پارک ملاقاتش مي کردم.ياد قرار ملاقاتم که افتادم بي حال درو پشت سرم بستم و بي هدف وايسادم وسط اتاق. ساعت چهار عصر قرار داشتم و هنوز يک بود.سه ساعت فرصت داشتم.مي تونستم بزنم زير همه چيز و نرم و يه تصميم عاقلانه بگيرم يا مي تونستم برم ببينمش اونم واسه خاطر دلم.اما کدومش راه درست بود؟اصلا من چطور دلم ميومد نرم و بنده ي خدا رو قال بذارم.اينا حرفاي دلم بود که در برابر استدلالهاي عقلم به خودم ميزدم و باز خودم جواب خودمو مي دادم:
پونه خانوم مثل اينکه يادت رفته طرف يه کلاهبرادار شياده.کسي که به زن و بچه ي خودش هم رحم نکرده و فريبشون داده و بهشون خيانت کرده.اون وقت تو مي خواي بري ديدن يه همچين آدمي و به دروغاش گوش کني؟از دست خودم حرصم گرفته بود مي خواستم برم اما مي ترسيدم.
مي ترسيدم از اينکه منم يه فريب خورده بيشتر نباشم و از نظر اون يه آدم ساده لوح باشم که دروغ گفتن و گول زدنش خيلي آسونه.سعي مي کردم خودمو توجيه کنم ولي نميشد.بايد بين احساس و عقلم حرف يکي رو گوش مي کردم ولي بينشون گير کرده بودم.بدجوري هم گير کرده بودم.سعي مي کردم به آرمين فکر نکنم اما نميشد و بازم دلم بود که مي خواست منو بکشونه سمت کمد که لباس بپوشم و برم بيرون سر قرار.يک ساعتي رو با خودم درگير بودم و مرتب توي اتاق قدم ميزدم و فکر مي کردم که چه کاري درسته و بالاخره وقتي وايسادم که درست جلوي کمد بودم.چند دقيقه اي بهش خيره شدم و بالاخره به خودم گفتم ميرم.ولي هر چي گفت باور نمي کنم.عوضش نشون ميدم چقدر ازش عصبانيم و بهش ميگم ديگه حق نداره منو ببينه وگرنه به پليس خبر ميدم.با اين فکر آروم دستمو بردم سمت در کمد و بازش کردم اما همون موقع در اتاق باز شد و من سريع سرمو چرخوندم سمت در.مادرم بود.با ورودش کمدو بستم و پشتمو به درش کردم.اما مادرم حرکتي نکرد.فقط براي چند دقيقه نگام کرد و من براي اينکه سکوت آزار دهنده ي بينمون رو بشکنم پرسيدم:
_ چيزي شده مامان؟
اومد جلو .نگاهش پر بود از نگراني .نمي تونستم بفهمم از چي نگرانه.وقتي اومد جلو من يه قدم عقب رفتم و وقتي وايساد رو به روم با تعجب بهش نگاه کردم:
_ مامان!
بازومو آروم گرفت و گفت:
_ پونه!
گفتم:
_ هان!
آروم بازومو فشار داد و گفت:
_ راستشو بگو تو واقعا فکر اون پسره رو از سرت بيرون کردي؟
فهميدم منظورش آرمينه اما خودمو به اون راه زدم:
_ ک...کدوم پسره؟!
با حرص گفت:
_ اون پسره آرمين.
بدون اينکه پلک بزنم و چشم ازش بردارم سرمو يه کم تکون دادم .
_ تورو خدا راستشو بهم بگو.
romangram.com | @romangram_com