#پونه_2__پارت_49


بعد نگاهي به من انداخت و يه نگاه به مادرجون و خطاب بهش گفت:

_ فکر کنم ديگه کم کم بايد اين يکي نوه تو هم عروس کني پروين خانوم.

با تعجب نگاش کردم.منظورش از نوه من بودم؟!

مادرجون همونطور که بشقابو ميداد دستش گفت:

_ بي خود خوشحالي نکن.اين قيمه رو من پختم.پونه فقط لپه هاشو پخته.

باباجون لبخندش پر رنگتر شد.قاشقشو برداشت و گفت:

_ د منم واسه همين دارم ميگم بايد عروسش کنيم ديگه.

از حرف باباجون خنده م گرفت و صورتم داغ شد.ولي جلوي خنده مو گرفتم و سرمو انداختم پايين و همزمان صداشو شنيدم:

_ آ آه ببين لپه ش چه خوب پخته!

مادرجون خنده ش گرفت:

_ آقا جلال باز تو شروع کردي؟

باباجون خنديد اما هيچي نگفت.زير چشمي نگاهي به مادرم انداختم و مشغول خوردن ناهارم شدم.عجيب بود که مامان اونقدر ساکت بود.ولي

فکر کردم شايد خسته باشه و بيشتر از اون فکرمو مشغولش نکردم.

موقع ناهار خوردن فکر آرمين از سرم بيرون نميرفت و بيشتر با غذا بازي مي کردم و لقمه ها به زور از گلوم پايين ميرفتن.صداي برخورد گاه به گاه قاشقا رو با بشقابا ميشنيدم و احساس کلافگي و سردرگمي مي کردم.واقعا نمي دونستم در مورد آرمين چه تصميمي بگيرم.گيج از بي نتيجه بودن اون همه فکر کردنم سرمو بلند کردم که همون موقع باباجون شروع کرد به حرف زدن:

_ امروز عزيز آقا امده بود مغازه.

از شنيدن اسم عزيز آقا دلم ريخت و لقمه تو دهنم موند.مادرجون پرسيد:

_ خب؟

_ در مورد خواستگاري حرف ميزد.جواب مي خواست.

_ تو چي بهش گفتي؟

باباجون در جواب داد:

_ هيچي.گفتم پنج شنبه ي همين هفته بيان.

مادرجون با لحني ناراضي پرسيد:

_ چي؟!مگه تو نگفته بودي تا پونه راضي نباشه کسي حق نداره واسه خواستگاري پاشو بذاره توي اين خونه؟!

باباجون گفت:

_ والله من بي تقصيرم خانوم.گويا اين پونه خانوم ما خودش قبلا اجازه شو صادر کرده.

با حرف باباجون يکي دو دقيقه اي سکوت برقرار شد و بعد يهو مادرجون پرسيد:

_ آره پونه؟!تو بهشون گفتي بيان؟!

ليوانمو برداشتم و به زور آب لقمه مو قورت دادم و جواب دادم:

_ من...من فقط بهشون گفتم هر چي باباجون بگه.

مادرجون با تعجب پرسيد:

_ آخه تو اونا رو کجا ديدي؟!

خواستم جوابشو بدم که مامان به جام گفت:

romangram.com | @romangram_com