#پونه_2__پارت_48


خاله آهو در جواب سوالم بازم آه مکشيد و گفت:

_ بچه م چند روزه بيمارستانه.اصلا لب به هيچي نميزد.به خدا الان به زور من و پرستارا يه چيکه آب و غذا مي خوره. با هيچ کس هم حرف نميزنه.

مي دونستم مادرم بهم اجازه ي يه سفر ديگه به شهر پدريمو نميده اما گفتم:

_ مي خواين من بيام اونجا؟

_ نه قربونت برم.تو بياي اينجا چيکار؟!لازم نيست.خودتو تو زحمت ننداز.خودم مواظبشم.

گفتم:





_ تعارف مي کنين؟

جواب داد:

_ نه قربونت برم چه تعارفي!تو بياي مادرت بنده ي خدا هي دلش هزار راه بره و نگران باشه که نميشه.

ديگه بيشتر اصرار کردنو جايز ندونستم و گفتم:

_خب پس اگه بهم احتياج داشتين حتما زنگ بزنين و خبرم کنين.

_ ممنون دخترم. حتما عزيزم.

باهاش خداحافظي کردم . تماسو قطع کردم و به دستم که مشتش کرده بودم خيره شدم.پس حقيقت داشت.اون واقعا مرتکب يه چنين جرمي شده بود و مطمئنا مي خواست منو هم گول بزنه.ولي من که پولي نداشتم که بخواد به خاطرش ازم سوء استفاده کنه.

اصلا اون چه احتياجي مي تونست به پول داشته باشه وقتي نيازي به پول نداشت؟!

نمي تونستم بفهمم و درک کنم که چرا آرمين دست به چنان کار احمقانه اي زده!اگه بي پول يا تنها بود ميشد کارشو توجيه کرد ولي اون نه تنها بود و نه بي پول و بيکار. اما حالا با قراري که باهاش داشتم چيکار بايد مي کردم؟

يعني بايد ميرفتم يا...

کلافه روي زمين نشستم.بايد يه راهي پيدا مي کردم.بايد يه کاري مي کردم.دلم براي باران ميسوخت.دلم براي دخترايي که گول آرمينو خورده بودن ميسوخت.اما اينا باعث نشده بودن ا زش بدم بياد.يعني هنوزم نمي تونستم ازش متنفر باشم.

تصميم گيري برام مشکل بود و گيج بودم.با حالتي متفکر بلند شدم و مشغول انجام کاراي روزانه م شدم .اما در حين انجام کارام مدام به آرمين فکر مي کردم.به زندگي باران و سرنوشتي که در انتظار اون و پسرش بود و آينده ي نامعلومشون. به قراري که با ارمين گذاشته بودم.ولي اصلا به نتيجه اي نميرسيدم و باز بر مي گشتم سر جاي اول و به سوالاي بي جوابم.

و اين وضع تا ظهر و وقت ناهار ادامه داشت.

ظهر در حاليکه مامان خسته از کار روزانه داشت استراحت مي کرد و صداي خوش قرآن خوندن باباجون تو خونه پيچيده بود به کمک مادرجون داشتم سفره رو ميچيدم و همزمان به آرمين فکر مي کردم .

_ بيا مادر اينم بذار سر سفره.

سبد سبزيا رو گذاشتم سر سفره و سرمو بلند کردم که نگاهم به مادرم افتاد.داشت منو تماشا مي کرد.ولي معني نگاهشو نفهميدم.سرمو انداختم پايين و صداي مادرجونو شنيدم:

_ پوران مادر!بيا بشين ناهار بخور.

مامان گفت:

_ الان ميام.

و مادرجون نشست کنار سفره و مشغول کشيدن غذا شد.به سفره و قيمه ي خوشرنگي که من فقط لپه شو پخته بودم نگاه کردم.دلم مي خواست تا مي تونم بخورم.ولي اونقدر به آرمين و کاراش فکر کرده بودم که اشتهايي برام نمونده بود.مامان خودشو جلو کشيد و همون موقع باباجون هم اومد توي اتاق بزرگه و در حاليکه بو مي کشيد گفت:

_ به به چه عطري!چه بويي!

مادرجون لبخند زد و سرشو تکون داد.

باباجون جلو اومد و با يه يا الله نشست و گفت:

_ به به چه خوشرنگم هست.

romangram.com | @romangram_com