#پونه_2__پارت_40
حرفشو قطع کردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم:
_ خجالت بکش حرف دهنتو بفهم.معلوم هست چي داري ميگي؟چطور مي توني به من تهمت و افترا بزني؟
_ تهمت و افترا؟يعني واقعيت نداره؟خيال کردي من کورم نمي بينم .شما دو تا از وقتي اومدين هي نگاهتون به هم بود...
_ بس کن.کم چرت و پرت به هم بباف.
بازم پوزخند زد و نگاهشو به سمت ديگه اي برگدوند.رفتم و جلوش وايسادم و با صدايي که به شدت مي لرزيد و بغضي که توي صدام بود گفتم:
_خجالت نمي کشي دم به دقيقه به من تهمت ميزني؟چي از جونم مي خواي؟آخه چرا دست از سرم بر نمي داري؟حرف حسابت چيه؟چرا همه ش دنبال بهونه اي که به من زخم زبون بزني؟نکنه مي خواي اعتراف کنم اشتباه کردم آره؟مي خواي بشنوي؟باشه.من اعتراف مي کنم.
در حاليکه گريه م گرفته بود عقب رفتم و به خودم اشاره کردم:
_ آقاي کيان خان من اشتباه کردم .من اشتباه کردم که به يه آدم کلاهبردار دروغگو علاقه مند شدم.اشتباه کردم حرفاشو باور کردم.خوبه؟راضي شدي؟پس لطف کن ديگه به پسر آقاي موحدي کاري نداشته باش.چون ان بيچاره قصد بدي نداره.
در حاليکه حرف ميزدم کيانو از پشت پرده ي اشک ميديدم .وايساده بود و نگام مي کرد اما حرفي نميزد.نمي تونستم با وجود اشکام حالت چهره شو تشخيص بدم:
_ همه ش تهمت. همه ش زخم زبون. جوري حرف ميزني انگار جنايت بزرگي مرتکب شدم!آخه با اين حرفا به چي مي خواي برسي؟اصلا باشه من جنايتکار و بد .شما خوب و پاک و نجيب. پس خواهشا کاري به کار من نداشته باش.برو به زندگيت برس.به پسر موحدي هم کاري نداشته باش.اون بيچاره هيچ گناهي نداره و منظوري هم نداره.
اومد جلو.ولي من سرمو بالا نياوردم و نگاش نکردم.
_ منظوري نداره؟پس واسه چي هي زل ميزد به تو و تو هم نگاش مي کردي ها؟منظور از اين نگاه ها چي بود؟
همونطور که نگاهمو به زمين دوخته بودم جواب دادم:
_ محض اطلاعت هم که شده بايد بگم
اون مي خواد خونواده شو بفرسته خواستگاري فقط همين...
بازم بغض...بغض لعنتي راه گلومو بست.دستمو جلوي دهانم گرفتم و قبل از اينکه دوباره گريه م بگيره دويدم که ازش دور بشم اما يهو خوردم به يه درخت و تلو تلو خوردم و افتادم روي زمين:
_ آخ.
پيشونيم درد گرفت.دستمو گذاشتم جايي که به درخت خورده بود.
_ چي شد؟
کيان اومد کنارم اما بهش اعتنا نکردم.از دستش عصباني بودم.کنارم زانو زد و گفت:
_ دستتو بردار ببينم .
و دستشو جلو آورد تا دستمو بگيره اما پسش زدم و بلند شدم.اونم بعد از من پا شد و گفت:
_ بذار ببينم چي شده.
_ هيچي نشده فقط دست از سرم بردار.
گفتم و خواستم برم که مانعم شد.عصباني نگاش کردم و پرسيدم:
_ ديگه چيه؟تو که به جواب سوالات رسيدي!پس چرا نميذاري برم؟
براي يه لحظه ي کوتاه فقط نگام کرد.و بعد به پيشونيم اشاره کرد و گفت:
_ خراش برداشته.نمي توني اينجوري بري.خوب نيست...
جواب دادم:
_ نمي خواد بترسي کسي نميگه تو منو زدي.يعني کسي در موردت اصلا يه همچين فکري نمي کنه بس که خوب و آقايي.
معترض و با اخم پرسيد:
_ يعني من زدمت؟
romangram.com | @romangram_com