#پونه_2__پارت_38
_ ببخشيد عزيزم ميشه با پونه جان تنها حرف بزنم؟فقط دو دقيقه.
کتايون جواب داد:
_ خواهش مي کنم.
زن جوون دستمو کشيد و منو از اون دور کرد و با چشماي ميشي رنگ درشتش نگام کرد .طوري نگام کرد که خجالت زده به نقطه ي ديگه اي چشم دوختم.
_ پس من درست گفتم که داداشم خوش سليقه ست
در جوابش حرفي نزدم.يعني قدرت اينو که چيزي بگم يا عکس العمل خاصي از خودم نشون بدم نداشتم.
_ آخ ببخشيد عزيزم من حواسم نبود خودمو معرفي کنم من مهنازم.خواهر بزرگتر علي.
جوابشو اين بار به زحمت با يه نگاه و لبخند کمرنگ دادم و واون با لبخند گرم و پهنش به حرفاش ادامه داد:
_ شنيدم که خودت خبر داري و آقات بهت در مورد داداشم گفته.
جوابشو با تکون سر دادم.
و اون ادامه داد:
_ چند وقتيه قراره براي يه امر خير مزاحمتون بشيم که بيشتر آشنا بشيم .آقام هم در اين مورد با آقات حرف زده ولي گويا گفتن تو بايد راضي باشي.ما هم الان مدتيه منتظر جواب تو مونديم.
من خودم چند بار خواستم بيام باهات حرف بزنم که مادرم اجازه نداد.ولي امروز که ديدمت گفتم ديگه به حرف هيچ کس گوش نمي کنم و هر قدر مخالفت کردن و گفتن اينجا جاي اين حرفا نيست توجهي نکردم.آخه دلم واسه داداشم مي سوزه.بنده ي خدا بلاتکليف مونده.
حرفشو که زد دستمو که رها کرده بود دوباره گرفت و فشار داد و دست ديگه شو گذاشت پشتم:
_ حالا ببينم چي ميگي؟اجازه ميدي براي آشنايي بيشتر مزاحمتون بشيم؟
سوال سختي بود و مونده بودم توي اون لحظه چه جوابي بدم.تمام تنم توي اون هواي زمستوني داشت آتيش مي گرفت.احساس مي کردم همه حرفاي مهنازو شنيدن و سر تا پا چشم شدن منو نگاه مي کنن و سر تا پا گوش شدن که حرفامو بشنون . مي خواستم هر چه زودتر از اون نگاهها فرار کنم.مي خواستم برم جايي دور از چشم همه خودمو قايم کنم.براي همين جواب دادم:
_من...من ...نمي دونم چي بگم...هر چي باباجونم گفتن...
بعد فوري دستمو از توي دست مهناز بيرون کشيدم و چرخيدم سمت کتايون و بدون اينکه نگاش کنم گفتم:
_ بريم .
و خودم جلوتر از اون قدم برداشتم.
_ پونه!پونه!
کتايون صدام زد و من با اينکه نمي خواستم وايسم اما وايسادم بدون اينکه به سمتش برگردم.
خودشو بهم رسوند و سريع پرسيد:
_ چته؟چرا اينقدر تند راه ميري؟خل شدي؟
سرمو تکون دادم اما خودمم معنيشو نفهميدم و مشغول راه رفتن شدم و بازم دختر خاله جا موند و در حاليکه دنبالم ميومد پرسيد:
_ پونه اون خانومه چيکارت داشت؟
جواب دادم:
_ هيچي.
اما صدام به نحو عجيبي خش دار شده بود.
_پس چرا اونقدر قرمز شده بودي!
جوابشو ندادم.
_ نمي خواي بگي؟
romangram.com | @romangram_com