#پونه_2__پارت_37


_ ه...هيچي.

اما اون انگار دست بردار نبود که زير گوشم گفت:

_ نخوريش طرفو!

از حرفش خوشم نيومد.اخم کردم و لبمو گاز گرفتم و خطاب بهش گفتم:

_ کتايون!

و باز اون توي گوشم پچ پچ کرد:

_ معلومه تو هم متوجه نگاههاي اين پسره شدي که خودتم چشم ازش بر نمي داري.

مي دونستم منظورش عليه و حرفي براي گفتن نداشتم.نمي خواستم جوابي بدم که اتو دستش بياد و يا چيزي دستگيرش بشه.

همون موقع بود که کيان يهو از جاش بلند شد و کتايون با تعجب نگاش کرد:

_ پس چرا پاشدي داداش!

کيان جواب داد:

_ ميرم يه سري به ماشينا بزنم.

لحن صداش کاملا نشون مي داد بي قرار و عصبيه.اما از چي؟از نگاههاي علي و من؟!به خودم گفتم بذار ناراحت بشه.مهم نيست.کتايون که اينطور ديد بلند شد و گفت:

_ خب پس من و پونه هم همرات ميايم.

جا خوردم.با تعجب به دختر خاله م خيره شدم و بعد به کيان که حالت چهره ش نشون مي داد اونم به شدت جا خورده:

_ واسه چي؟!

پسر خاله پرسيد و کتايون جوابشو داد:

_ يه چيزي ر و توي ماشين امير حسين جا گذاشتم بايد برم بيارمش.

کيان گفت:

_ خب بگو چيه.خودم برات ميارم.

کتايون گفت:

_ آخه فقط خودم مي دونم کجا گذاشتمش.

بعد بدون اينکه مهلت بده رو به من کرد و گفت:

_ پونه!پاشو بيا.

با همون حالت متعجب پرسيدم:

_ منو آخه مي خواي چيکار؟

کتايون جواب داد:

_ تو بيا مي گم بهت.

با حرفش به امير حسين نگاه کردم تا شايد از اون براي نرفتن کمک بگيرم که خودشو مشغول نشون داد اما من حس کردم اين مشغول شدن عمديه تا حرفي نزنه و اظهار نظري نکنه.مطمئن بودم يه نقشه اي چيزي کشيدن اما نمي تونستم با دختر خاله م مخالفت کنم و همراهش نرم.بنابراين و به ناچار و با اکراه بلند شدم و همراه کتايون و کيان راه افتادم اما هنوز چند قدم نرفته بودم که يه نفر صدام زد:

_ پونه خانوم!پونه جان!

وايسادم و به سمت صدا برگشتم.همون خانوم قد بلندي بود که ازش خوشم اومده بود.با تعجب نگاش کردم و از خودم پرسيدم يعني باهام چيکار داره؟!

بلند شد و از جمعشون بيرون اومد و خودشو به من رسوند.قد بلند و لاغر بود .اما لاغريش بهش ميومد و جذابترش کرده بود.يه مانتوي سفيد که نه خيلي بلند بود و نه خيلي کوتاه تنش بود و يه شال سفيد و سياه سرش. تا رسيد دستمو گرفت و رو به کتايون که منتظرم وايساده بود گفت:

romangram.com | @romangram_com