#پونه_2__پارت_36


در حاليکه سرم پايين بود و به کفشاي سياهم خيره شده بودم صداي زنونه ي نه چندان مشتاقي شنيدم که گفت:

_ چي بگم؟

از لحنش هم مثل قيافه ش مشخص بود راضي نيست ما مهمونشون بشيم .من هم براي رد دعوتشون پافشاري کردم:

_ نمي خوايم اذيت بشين و واسه خاطر ما به زحمت بيفتين.

و کيان هم در ادامه ي حرفاي من گفت:

_ ايشالله يه وقت ديگه که همه باشيم مزاحمتون ميشيم.

آقاي موحدي که اينطور ديد گفت:

_ باشه هر طور راحتين.ولي من به آقا جلال گله مي کنم.

کيان خنديد .خيلي آروم خنديد و منم فقط به يه ممنون گفتن و لبخند زدن اکتفا کردم

و بازم نگاهم به علي افتاد که توي اون لحظه خودشو مشغول کمک به مادرش کرده بود.ولي من حس مي کردم داره براي خوشايند من اين کارو مي کنه.انگار که مي خواست بگه منو ببين من مردي هستم که توي کارا به خانوما کمک مي کنم.مثل خيلي از مردا فقط دستور نميدم و نميشينم فقط نگاه کنم.اما چه اهميتي داشت که مي خواست چي بهم بگه!مگه من مي خواستم اونو به عنوان شوهر آينده م قبول کنم!

امير حسين و کتايون که چند ساعت بعد برگشتن ديگه تقريبا ظهر شده بود و وقت ناهار و با اومدنشون بازم آقاي موحدي کلي تعارف کرد که بريم توي جمع اونا بشينيم و بچه ها خيلي مودبانه دعوتشونو رد کردن البته به در خواست من که باعث شد کتايون مشکوک و موشکافانه نگام کنه .ولي خدا رو شکر چيزي نگفت و ظاهرا قضيه ختم به خير شد .موقع ناهار چهار نفري دور هم نشستيم تا پيراشکيهايي رو که دختر خاله توي خونه آماده کرده بود بخوريم و از طرفي هم بالاخره آقاي موحدي با اصرار زياد يه مقدار از ميوه ها و غذايي رو که آورده بودن با دستاي خودش سر سفره مون گذاشت که کتايون هم در يه اقدام متقابل براي بچه هاشون پيراشکي فرستاد.اين وسط من با اينکه دلم نمي خواست موقع غذا خوردن کيانو ببينم ولي به خاطر امير حسين و کتايون مجبور بودم تحمل کنم و خودمو ظاهرا سر حال نشون بدم.اما براي اينکه چشمم به چشم پسر خاله م نيفته طوري نشسته بودم که اون رو به روم نباشه ولي طرز نشستنم باعث شده بود علي که تويج مع خونواده ي خودشون نشسته بود به روم باشه و من از خجالت زده از اين موضوع و از اين که نکنه با خودش فکر کنه عمدا اينطوري نشستم سرمو خيلي کم بلند مي کردم اما همون نگاه هاي کوتاه هم باعث ميشدن صورتم گر بگيره و مطمئن بودم توي اون موقعيت گر گرفتن صورتم مساويه با قرمز شدنم و احتمالا لو رفتنم به وسيله ي کتايون باهوش.

خونواده ي موحدي خوانواده ي شادي به نظر ميرسيدن.دور هم بودن و مي گفتن و مي خنديدن . احساس مي کردم خيلي خوشبختن و هر بار با ديدنشون ياد گذشته مي افتادم. ياد وقتايي که با خونواده ي خاله دور هم جمع مي شديم و به خاطر کيان مجبور نبودم ازشون دوري کنم ولي اين همه ش تقصير خودم بود.تقصير خودمو عشق احمقانه م به آرمين.بله خودم باعث شدم ارتباطم با پسر خاله م که اون همه بهم محبت داشت تيره بشه .با چنين فکري زير چشمي نگاهي به کيان انداختم و ديدم اخم کرده اما کجا رو داشت نگاه مي کرد و به چي خيره شده بود؟مسير نگاهشو تعقيب کردم و به علي رسيدم و تمام جريان دستگيرم .اون انگار متوجه نگاه هاي گاه و بي گاه و پر از حسرتم به خونواده ي موحدي و نگاه هاي مشتاق علي به من شده بود.اما اين برام اصلا اهميت نداشت.برام مهم نبود اون از اين قضيه ناراحت يا عصباني بشه يا حتي با خودش فکر بدي بکنه.نه ديگه برام اهميت نداشت در موردم چه جوري قضاوت مي کنه.

داشتم فکر مي کردم و در حين فکر کردن حواسم نبود که هنوز به علي زل زدم و اون که نگاهش به من افتاد تازه حواسم جمع شد و تند و خجالت زده سرمو انداختم پايين و به پيراشکي توي دستم نگاه کردم.

_ پونه!تو چرا عين لبو سرخ شدي؟!

با سوال کتايون که خيلي آهسته و زمزمه وار پرسيد. دستپاچه دستمو روي گونه م کشيدم و تندي جواب دادم:

_ هيچي...هيچي چيزيم نيست.

اما اون که انگار از جوابم قانع نشده بود پرسيد:

_ واقعا؟!

موندم چه جوابي بهش بدم که همون موقع باز سر و صداي خانواده ي موحدي توجهمونو جلب کرد:

_ مگه چيه؟مي خوام برم بگردم.پس پارک اومديم چيکار کنيم؟

دختر يازده دوازده ساله اي که سر پا وايساده بود اينو رو به زن نسبتا جوون و چاقي گفت که دست به کمر وايساده بود.زن که انگار حريف زبون دختر نشده بود با حرص رو کرد به يکي از پسراي عزيز آقا و و صداش شد:

_ مهران!مهران!بيا خودت يه چيزي به اين دخترت بگو.من که حريفش نميشم.

و صداي مهران از بين جمع اومد که گفت:

_ عاطفه!بشين مادرتو اذيت نکن.

اما عاطفه همونطور وايساده بود و تکون نمي خورد و مادرش بهش تشر زد:

_ بشين ديگه بچه.

اون وسط يهو صداي علي رو شنيدم که رو به دختر گفت:

_ عاطفه!بيا بشين بعد ناهار خودم با مهيار و مازيار ميبرمتون بگردين خوبه؟

لحنش جدي بود اما خشک نبود.بوي صميميت مي داد .مثل يه پدر حرف ميزد.عاطفه با اخم رفت و کنارش نشست. کتايون توي همون موقعيت سقلمه اي بهم زد و نگاهمو متوجه خودش کرد:

_ هوي به چي زل زدي؟

صداش آهسته و خفه بود و

من هم در جوابش زمزمه کردم :

romangram.com | @romangram_com