#پونه_2__پارت_35
ديگه نتونستم چيزي بگم .چون تو رو درواسي گير کردم و وقتي دو تا شون رفتن فقط رفتنشونو تماشا کردم. کنار هم قدم بر مي داشتن و کتايون تند تند دستاشو تکون تکون مي داد و نمي تونستم بفهمم داره در مورد چي حرف ميزنه.با رفتن و دور شدنشون نيم نگاهي به کيان که هنوز روي زمين نشسته بود انداختم و شونه اي بالا انداختم.بعد کنار وسايلي که بچه ها با خودشون آورده بودن وايسادم و با چشم دنبال کتري و وسايل چايي گشتم اما چشمم که به فلاسک چاي افتاد چشمام گرد شدن.کنار وسايل زانو زدم و فلاسک آبي رنگو تکون دادم.پر بود.از حرص لبمو گاز گرفتم.دختره ي بدجنس سر کارم گذاشته بود.پفي کردم و پا شدم و به خونواده اي که تازه اومده بودن و بساطشونو نزديک ما داشتن پهن مي کردن چشم دوختم.پر جمعيت و پر سر و صدا بودن.بينشون دو تا پسر بچه بودن که بدجوري سر و صدا راه انداخته بودن و دنبال توپشون مي گشتن:
_ مامان!مامان!توپ ما کجاست؟
از بين پنج شيش زن و دختر جووني که توي اون جمع داشتن وسايلو جا به جا مي کردن و پتو پهن مي کردن يکي از خانوما که قد بلندتر بود و چهره ي باريکي و پوست سفيدي داشت به سمت پسرا رفت و از توي سبدي که دستش بود يه توپ در آورد و دستشون داد و گفت:
_ بدويين برين اون ور بازي کنين.
از حالتها و رفتارش خوشم اومد و دلم خواست بيشتر تماشاش کنم و اون چشمش که به من افتاد به روم لبخند زد و مشغول کارش شد و همون موقع مرداشون هم از راه رسيدن و من بين اون چند نفر چهره هاي آشنايي ديدم.آقاي موحدي ميوه فروش و پسرش علي!با تعجب نگاهشون کردم و به خودم گفتم پس اين خونواده ي موحديه؟! بهشون زل زده بودم که توپ بچه ها قل خورد و اومد سمت من و علي در حاليکه يه جعبه رو دستش گرفته بود و سرش پايين بود سرشو بلند کرد و منو ديد.
اما من معطل نکردم و سرمو تندي انداختم پايين و با دستاپاچگي دور و برمو نگاه کردم و خدا رو شکر کردم که کيان حواسش بهم نيست و نشسته و فقط به رو به روش زل زده.
_ خانوم!خانوم!ميشه توپ ما رو برامون بندازين؟
به سمت صدا نگاه کردم.بچه ها که دو تاشون پسر و دو قلو بودن منتظر نگام مي کردن.سريع خم شدم و توپو برداشتم و انداختمش طرفشون که همون موقع ديدم علي داره به پدرش يه چيزي ميگه.لبمو گاز گرفتم و دوباره به کيان نگاه کردم و به خودم گفتم بهتره از اونجا تا اومدن کتايون و امير حسين دور بشم و برم يه کم قدم بزنم اما همين که خواستم قدم از قدم بردارم صداي آقاي موحدي سر جام ميخکوبم کرد:
_ بچه هاي آقا جلال اينجان و من نديدمشون!
توي دلم با شنيدن حرفش يه واي خدا گفتم و سر جام وايسادم و زير چشمي به کيان که متوجه حضور اونا شده بود نيم نگاهي انداختم.پسر خاله بلند شد و خودشو تکوند و رفت طرفشون و شنيدم که شروع کرد به سلام و احوالپرسي .من هم به اجبار و به رسم ادب برگشتم و در حاليکه نگاهمو از علي ميدزديدم با آقاي موحدي سلام و احوالپرسي کردم:
_ سلام عزيز آقا حال شما؟خوب هستين؟
سعي کردم خيلي مودبانه و سر به زير حرف بزنم و عزيز آقا که مرد چاق دوست داشتني و خوش برخوردي بود با سلام من در حاليکه هنوز دستش توي دست کيان بود گفت:
_ به به عليک سلام دختر گلم پونه خانوم!چه عجب!ما شما رو ديديم!عمو تو چرا ديگه نمياي از ما ميوه بخري؟
سرمو انداختم پايين و هيچي نگفتم.اگه از جريان خواستگاري خبر نداشتم و توي اون موقعيت نبودم حتما باهاش گرمتر برخورد مي کردم.ولي توي اون وضعيت ديگه نمي تونستم باهاش راحت باشم.صداي خوش و بش کيانو با سه تا مرد جوون ديگه اي که همراه خانواده ي موحدي بودن و من نميشناختمشون شنيدم و صداي آقاي موحدي رو که تعارف مي کرد ما ناهارو با اونا بخوريم :
_ خيلي ممنون ناهار همرامون هست.زحمت نميديم.
کيان بود که در جوابش تشکر کرد که اين بار به جاي عزيز آقا يکي از همون مرداي جوون جواب داد:
_ بابا اين چه حرفيه!زحمت چيه؟!بچه هاي آقا جلال مهمون ما باشن رحمته.
آقاي موحدي هم با همون صدا و لحن شاد هميشگيش در حاليکه صداشو بلندتر مي کرد گفت:
_ خانوم!مادر بچه ها!چايي و ميوه آماده کن مهمون داريم.
با شنيدن اين جمله ها از زبونش سرمو کمي بلند کردم نگاهم چرخيد بين زنا و دختراي خوانواده ي عزيز آقا و روي زن مسنتري که قيافه ي جدي داشت و اخم کمرنگي به پيشوني نشونده بود ثابت موند.چرا اخم کرده بود؟يعني از حضور ما ناراحت بود؟نمي خواست مهمونشون باشيم و توي جمعشون بشينيم؟اما ما که قرار نبود دعوت اونا رو قبول کنيم!نه معلومه که قبول نمي کرديم. با کمرويي رو به آقاي موحدي گفتم:
_ دست شما درد نکنه عزيز آقا خودمون چايي و ميوه همراهمون هست زحمت نکشين.
_ آخه مگه من گفتم همراهتون نيست؟!بياين بشينين تعارفو بذارين کنار که اصلا دوست ندارم دستمو رد کنين.
بلاتکليف به کيان نگاه کردم.اونم مثل من بود. از طرفي بايد قبول مي کرديم چون اگه رد مي کرديم حتما آقاي موحدي ناراحت ميشد و پيش باباجون گله مي کرد.و از طرفي هم من نمي خواستم با قبول دعوتشون خودمو سبک يا مشتاق به نشستن بين اون خونواده نشون بدم.احساس مي کردم اين برام خيلي مهمه که اونا بفهمن با دختر موقر ومتيني رو به رو هستن و همين شد که خيلي مودبانه و محترمانه گفتم:
_ ممنون عزيز آقا دست شما درد نکنه.گفتم که زحمت نميديم.
با اينکه خيلي کم باهاش برخورد داشتم و فقط گاهي از ميوه فروشيش ميوه و سبزي مي گرفتم اما از تعريفاي باباجون و رفت و آمد خود آقاي موحدي به مغازه ي باباجون با اخلاقش آشنايي داشتم و مي دونستم چه جور آدميه.در واقع نه تنها من بلکه بقيه ي اعضاي خونواده م و حتي خونواده ي خاله هم با اين مرد نازنين و دوست داشتني آشنايي داشتن.
_ اين چه حرفيه دخترم !آخه چه زحمتي!مي خواي جلوي اون پيرمرد شرمنده بشيم که نتونستيم از نوه هاش پذيرايي کنيم؟
خواستم چيزي بگم که کيان به حرف ومد:
_ اين چه حرفيه عزيز آقا!دشمنتون شرمنده.ما که تعارف نمي کنيم.فقط نمي خوايم مزاحم شما بشيم.
منم در ادامه ي حرفاي پسر خاله م گفتم:
_ ما اينطوري راحت تريم شما خودتونو ناراحت نکنين.
اما آقاي موحدي بازم دست بردار نبود و اين بار براي اينکه حرفشو پيش ببره زنشو واسطه کرد:
_ خانوم شما بيا يه چيزي بگو.شايد روي شما رو زمين ننداختن.
romangram.com | @romangram_com