#پونه_2__پارت_34


نگاهي به کيان انداختم که از قيافه ش معلوم بود عصبانيه و خطاب به دختر خاله م گفتم:

_ تو داري از علاقه و دوست داشتن حرف ميزني و ميگي دو نفر وقتي همديگه رو دوست دارن واسه هم فداکاري مي کنن.

کتايون با تعجب بيشتري گفت:

_ خب!

و يهو مثل اينکه از خواب بيدار شده باشه از جاش پريد و حيرت زده پرسيد:

_ يعني مي خواي بگي تو و داداشم علاقه اي به هم ندارين؟!

جواب دادم:

_وقتي گفتم همه چي تموم شده يعني همه چي تموم شده.يعني نه تفاهمي هست و نه احساسي.يعني بين ما هيچي نيست.

کتايون با ناباوري بهم خيره شد و گفت:

_ ولي...ولي اين امکان نداره.آخه من...من مطمئنم داداشم تو رو هنوز دوستت داره.به خدا راست ميگم.خودم ديدم که...





با ديدن چهره ي بهت زده و ناباورش دلم براش سوخت و نذاشتم بيشتر ادامه بده:

_ در مورد داداشت شايد اين طور باشه ولي در مورد من نه...

حرفمو که زدم از جام بلند شدم.اما اون نشسته بود و روي زيلو با انگشت خط مي کشيد.از ديدن حالتش دلم گرفت و به خودم بد و بيراه گفتم.نبايد اونطوري باهاش حرف ميردم ولي کار از کار گذشته بود.به هر حال اون بايد با واقعيت رو به رو ميشد.خواستم برم يه کم قدم بزنم که دلم باز بشه اما اونم سريع پا شد و جلوم وايساد:

_ پونه!

کلافه پرسيدم:

_ ديگه چي مي خواي بگي؟

جواب داد:

_ بابام هميشه يه چيزي بهمون ميگه.اونم اينه که شما خواهر برادرا بايد هميشه پشت هم باشين و واسه خوشحالي همديگه هر کاري لازمه انجام بدين.منم واسه خاطر خوشحالي داداشم هر کاري مي کنم.پس هر جور شده راضيت مي کنم زنش بشي.حتي اگه به قول خودت دوستش نداشته باشي.

هيچي نگفتم و فقط به چشماش خيره شدم.هيچ وقت اينقدر مصمم نديده بودمش.زمزمه کرد:

_ تو رو خدا دل داداشمو نشکن.

حرفي نزدم.چون حرفي براي گفتن نداشتم.دور و برمو نگاه کردم تا جايي پيدا کنم و خواستم از اون محيط فرار کنم اما اومدن امير حسين مانعم شد:

_ خ...خ...خانوما!خسته ن...ن...نباشين.

کتايون نگاهشو از من گرفت و به روي نامزدش لبخند زد.انگار نه انگار چند دقيقه ي قبل داشت به خاطر برادرش با من بحث مي کرد و از وضع ما ناراحت بود:

_ شمام خسته نباشين.

امير حسين جواب داد:

_ ن..نه...من...خ...خسته ن...ن..نيستم.چ...چ...چاي داري؟

کتايون جواب داد:

_ نه ولي تا بريم يه کم اين دور و برا بگرديم پونه جون زحمتشو مي کشه.

و چشمکي زد که از نظر من دور نموند.خواستم مخالفت کنم اما امير حسين گفت:

_ د...د...دست ...پ...پ...پونه خانوم...د...درد نکنه.پ...پ...پس چايي ب...با...شما...

romangram.com | @romangram_com