#پونه_2__پارت_33
نشسته بوديم زير چند تا درخت بلند روي زيلويي که کتايون پهن کرده بود و اون داشت سعي مي کرد منو از ناراحتي در بياره.از دستش عصباني بودم که باعث شده بود با کيان رو به رو بشم و همينطور هم عصباني به خاطر اينکه در مورد من و کيان و نامزديمون که به هم خورده بود با امير حسين حرف زده بود.
جوابشو ندادم و به سمت ديگه اي نگاه کردم.دلم نميومد اين کارو بکنم اما واقعا از دستش عصباني بودم.صدام زد:
_ پونه!
جوابشو ندادم . حتي نگاش هم نکردم.چونه مو گرفت و به زور صورتمو چرخوند سمت خودش:
_ آخه تو چرا اينجوري مي کني.من که کار بدي نکردم.فقط داداشمو هم دعوت کردم.
با اخم بهش زل زدم و گفتم:
_ بايد بهم مي گفتي در ضمن چرا با امير حسين در مورد ما دو نفر حرف زدي؟
چونه مو رها کرد و جواب داد:
_ اولا نگفتم چون مي دونستم بگم نمياي دوما اميرحسين الان نامزد منه غريبه هم نيست.قراره يکي از اعضاي خونواده م بشه در ضمن پسر عموم هم هست.من نمي خوام چيزي باشه که بهش نگفته باشم.اونم آدم دهن لقي نيست که بخواد همه جا اين قضيه رو پخش کنه.خودتم ميشناسيش.بهش گفتم و ازش خواستم بينتون وساطت کنه آشتي کنين.
نگاش کردم اونم مثل خودم اخم کرده بود :
_ وساطت؟که چي بشه؟!اصلا تو با خودت چي فکر کردي؟که اينجوري همه چيز تموم ميشه و ما دو تا...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_ شما دو تا مثل بچه ي آدم ميرين با هم يه گوشه ميشينين و حرف ميزنين.
جواب دادم:
_ ما قبلا با هم حرفامونو زديم.
کتايون سرشو تکون داد و گفت:
جوابشو ندادم و به امير حسين و کيان نگاهي انداختم که دورتر نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن.لابد امير حسين هم داشت همين حرفايي رو که کتايون به من مي گفت به کيان ميزد.
_ پونه من نمي دونم بين تو و کيان چه اتفاقي افتاده ولي يه چيزي رو خوب مي دونم داداش من واقعا عاشقته.
نگاهمو چرخوندم طرفش و سعي کردم خودمو نسبت به حرفي که زده بي تفاوت نشون بدم.
_ من هنوز باور نکردم شما دو تا به خاطر تفاهم نداشتن با همديگه نامزديتونو به هم زدين و مطمئنم يه چيز ديگه ايه که دو تاتونو از هم ناراحت کرده .وگرنه اگه فقط تفاهم نداشتن بود مي نشستين يه جوري مشکلتونو حل مي کردين.
و تازه با همديگه اينقدر سرد برخورد نمي کردين و از هم فراري نمي شدين.اينا رو فقط من نمي گم مامانمم همين نظرو داره چون اونم مثل من به رفتار دو تا تون دقيق شده.من هم تو رو ميشناسم هم کيانو درسته که داداش من آدم منطقي و عاقليه ولي پاي احساسش که بياد وسط سعي نمي کنه بهش بي تفاوت باشه.
نمي دونستم چي بگم.فقط گوش مي کردم.با خودم فکر مي کردم شايد مي خواد از زير زبونم حقيقتو بکشه بيرون و اصل ماجرا رو بفهمه.اما قرار نبود چيزي بفهمه.پس بايد سعي مي کردم هر طور شده کاري کنم که کلا بي خال آشتي دادن من و کيان بشه:
_ کتي ! نمي دونم تو با خودت چه فکرايي کردي ولي از نظر من هر چي بوده تموم شده.
کتايون جواب داد:
_ ولي من ميگم تموم نشده.شما دو تا همديگه رو دوست دارين.اگه نداشتين نه تو اينقدر تغيير مي کردي و اينطور رفتارت عوض ميشد و نه کيان اين همه ساکت و گوشه گير و کم حرف و عبوس ميشد.
دهنم از استدلالي که کرده بود باز موند.داشت چي مي گفت؟من به خاطر عشق کيان تغيير کرده بودم؟عوض شده بودم چون عاشق کيان بودم؟!چه حرف خنده داري!دوست داشتم همون لحظه بزنم زير خنده و قاه قاه بخندم اما اين بي ملاحظگي از من بر نميومد.بنابراين رومو برگدوندم و به پوزخندي اکتفا کردم.دختر خاله ي ساده من چه فکرايي با خودش کرده بود!بيچاره نمي دونست اوني که توي قلب من بدبخت جا گرفته يه نفر ديگه ست.نه داداش اون.نمي دونست اوني که من دوستش دارم يه مرد زن و بچه داره.مردي که شايد همون موقع داشت بهم مي خنديد.يه لحظه از اين فکر قلبم تير کشيد.سعي کردم از ذهنم بيرونش کنم.
_ تو کيانو دوست داري اونم تو رو دوست داره و اين توي زندگي دو نفر خيلي مهمه وقتي عشق باشه خيلي از مشکلات و مسائل حل ميشن چون دو نفري که همديگه رو دوست دارن حاضرن هر جور فداکاري براي همديگه بکنن.
اون داشت حرف ميزد و از دوست داشتن مي گفت.از عشفي که باعث ميشد دو نفر به خاطر هم فداکاري کنن اما خبر نداشت يه چنين چيزي بين و من و کيان وجود نداره.چون اگه بود نه وضع من اونطور بود و نه کيان.
بخ خودم گفتم بايد اينو به کتايون بگم .بايد از اشتباه درش بيارم که ديگه پا پي قضيه نشه و دست برداره:
_ اشتباه مي کني کتايون.تو داري مورد ما اشتباه مي کني.
با تعجب نگام کرد و پرسيد:
_ منظورت چيه که اشتباه مي کنم.در مورد چي اشتباه مي کنم؟!
romangram.com | @romangram_com