#پونه_2__پارت_32


از ح...حرکات ن...ناکرده

اعتراف ب...به عشق هاي ن...نهان

و ش...شگفتي هاي بر ز...زبان ن...نيامده(از اشعار مارگوت بيگل)

با شنيدن شعرش لبخند زدم.چه درست و به جا اين شعرو به زبون آورد!و چقدر عجيب بود که زبان حال من توش توصيف شده بود.انگار که امير حسين از دلم خبر داشت!لبخند زدم و به پسر جووني که داشت رانندگي مي کرد نگاه کردم.امير حسين هميشه در جواب آدم شعري آماده داشت.پسر فهميده و عاقلي بود که شعراي زيادي از شاعراي بزرگ و کوچيک از حفظ داشت.

کتايون با شنيدن شعر پرسيد:

_ شاعرش؟

امير حسين جواب داد:

_ چ...چه ف...فرقي م...مي کنه؟

کتايون جواب داد:

_ خب منم مي خوام بدونم.

امير حسين گفت:

_ م...م...مارگوت...ب...بيگل...

کتايون با لحن تشويق کننده اي گفت:

_ واقعا جالبه!آخه چطور اين شعرا و شاعراشون تو ذهنت مونده؟

اون دو تا شروع کردن به بحث در مورد شعر . من هم ساکت توي صندلي عقب فرو رفتم و بيرونو تماشا کردم.کم کم ماشين از شهر خارج شد و من از تماشاي منظره ي درختاي دو طرف جاده حس بهتري پيدا کردم.تازه آفتاب زده بود و از زمين بخار بلند ميشد و با اين همه زميناي اطراف سر سبز و ديني بودن.نور آفتاب مايل مي تابيد و کم رمق بود .در حاليکه چشم از بيرون بر نميداشتم به خودم گفتم از اين آفتاب کم رمق بيشتر خوشم مياد تا يه آفتاب جوندار و گرم.

اما تماشاي منظره ها خيلي طول نکشيد چون همون موقع رسيديم پارک جنگلي و من با ديدن ماشين شوهر خاله که اونجا پارک شده بود و با ديدن کيان که بهش تکيه داده بود با تعجب رو به کتايون پرسيدم:

_ کتايون اين...

کتي نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:

_ آهان اينم از داداش کيان من.مثل هميشه خوش قول و دقيق.

با شنيدن حرف دختر خاله م با تعجب بيشتري نگاش کردم.حرفي که زده بود معنيش اين بود که از قبل با هم قرار گذاشتن همديگه رو اينجا ببينن!بدون اينکه من چيزي بدونم.بوي تباني به مشامم رسيد و حس کردم اين دعوت و بودن کيان اونجا بي دليل و منظور نيست.

رو به کتايون پرسيدم:

_ کتايون!چرا نگفته بودي داداشت هم قراره بياد؟!

سرشو در حين پياده شدن کمي چرخند طرفم و با لبخندي که شيطنت ازش مي باريد جواب داد:

_ هر چيزي رو که نميشه گفت.

عصباني نگاش کردم اما اون نگاه عصباني منو نديد.چون همون موقع از ماشين پياده شد و رفت سمت برادرش.دوست نداشتم با کيان رو به رو بشم.لااقل اون لحظه نه.کتايون که پياده شده بود نگاهي به من انداخت و گفت:

_ پونه!

جواب دادم:

_ ميام الان.

کلافه و بي حوصله و عصبي بهشون نگاهي انداختم و با خودم گفتم کاش قبول نمي کردم بيام.

کاش توي خونه مي موندم اما چه فايده داشت اين اي کاشها!با اينکه دوست نداشتم و نمي خواستم مجبور بودم بازم باهاش رو به رو بشم براي همين به اکراه پياده شدم و وقتي از ماشين بيرون اومدم کيان که داشت با امير حسين حرف ميزد متوجه من شد و بهت زده از حرف زدن دست کشيد.

(2)

_ ازم دلخوري؟

romangram.com | @romangram_com