#پونه_2__پارت_31


_ کي دوباره همديگه رو ميبينيم .

تندي جواب دادم:

_ شنبه چهار عصر پارک دانش آموز.

و بعد دويدم و ازش دور شدم.خودمم نفهميدم چرا و چطور اون حرفو زدم اما به هر حال گفته بودم و کاري نميشد کرد و در اون موقعيت که ماشين امير حسين جلوم توقف کرد اصلا به اين موضوع فکر نمي کردم و فقط دنبال توضيحي براي کتايون بودم که شک نکنه و در همون حال سريع در ماشينو باز کردم و روي صندلي عقب نشستم و سلام کردم:

_ سلام.

_ س...سلام پ...پونه خانوم.خوب هستين؟

امير حسين جوابمو قبل از کتايون اد و دختر خاله م در حاليکه بر مي گشت طرفم و کلوچه ي توي دستشو بهم تعارف مي کرد گفت:

_ سلام پونه جون خوبي؟

يه تيکه از کلوچه ش برداشتم و جواب دادم:

_ مرسي خوبم.

امير حسين پرسيد:

_ خ...خيلي م...معطل شدي؟ببخشيد د... ديگه.ک...کتي...معطل کرد.

سعي کردم خودمو عادي نشون بدم .تيکه ي کلوچه رو توي دهنم گذاشتم و در حاليکه هيچي از مزه ش نفهميده بودم جواب دادم:

_ نه خيلي.منتظرتون بودم که اون آقا اومد ازم آدرس پرسيد.

منتظر موندم که سوال جوابم کنن ولي بر خلاف انتظارم کتايون با اعتراض به نامزدش گفت:

_ د!امير حسين!چي ميگي!من کي معطل کردم؟خيلي هم زود آماده شدم.

امير حسين در حاليکه فرمون ماشينو مي چرخوند جواب داد:

_ ن...نگفتم ک...که دير حاضر ش...شدي...گ...گفتم...م..معطل کردي...

کتايون با حرص پرسيد:

_ بد کردم واست خوراکي خريدم؟

امير حسين خنديد و گفت:

_ ب...براي من؟ي...يا خ...خودت؟

کتايون با حرص بيشتري جواب داد:

_ ا؟اينجوريه؟!حالا که اينطوره و واسه خودم خريدم.پس واسه خودمه ديگه.هيچي بهت نميدم.

امير حسين بازم خنديد و کتايون خطاب به من پرسيد:

_ تو چرا اينقدر ساکتي پونه؟

پرسيدم:

_ چي بگم؟

کتايون جواب داد:

_ هر چي فقط ساکت نمون.

و باز امير حسين به حرف اومد و اين بار مشغول خوندن شعري شد:

_ س...سکوت س...سرشار ...از سخنان ن...ناگفته است

romangram.com | @romangram_com