#پونه_2__پارت_30
_ هيچ کدوم از اينا برام مهم نيست.چون نگرانت بودم و مي خواستم ببينمت که مطمئن بشم حالت خوبه.
نگاهمو ازش گرفتم و در حاليکه خدا خدا مي کردم کسي ما رو نبينه گفتم:
_ نگران ؟نگران واسه چي؟
با صدايي که مي لرزيد.
جواب داد:
_ به خاطر اون روز.
و بعد پرسيد:
_ اذيتت که نکرد؟
منظورشو فهميدم.داشت از کيان حرف ميزد.
جواب دادم:
_ نه.
پرسيد:
_ پس چرا اين چند روز گذشته از خونه نيومدي بيرون؟من الان چند روزه که ميام و منتظرت مي مونم تا ببينمت.
منتظر؟منتظر من بود؟اين ديگه واقعا خنده دار و احمقانه بود.چطور مي تونستم باور کنم آدمي که چند تا دختر ديگه رو فريب داده نگران من باشه؟!ولي شايد راست مي گفت.راست؟اگه راست مي گفت پس عکسش توي اون روزنامه ي لعنتي چيکار مي کرد؟چرا دنبالش بودن؟
خيلي جدي ودر حاليکه به در کرم و قهوه اي خونه اي که سمت ديگه ي خيابون بود زل زده بودم جواب دادم:
_ مريض بودم.
هيچي نگفت.زير چشمي نگاش کردم.اونم زل زده بود به رو به رو.بايد ازش مي پرسيدم.بايد بهم مي گفت که حقيقت چيه و واقعا اون کارو کرده يا نه.براي همين چرخيدم طرفش و گفتم:
_ مي خوام يه چيزي ازت بپرسم.
حرفي نزد و فقط نگام کرد.بي مقدمه پرسيدم:
_ پليس دنبالته؟
و ديدم جا خورد.نگاهش رنگ باخت.ترس رو توي چهره ش ديدم و فهميدم.مطمئن شدم واقعيت داره:
_تو....تو از کجا مي دوني؟!
در جوابش زمزمه کردم:
_ من روزنامه رو ديدم.
و باز نگاهش کردم که گفت:
_ مي تونم...مي تونم برات توضيح بدم.
توضيح؟چي رو مي خواست توضيح بده؟مگه چيزي براي توضيح دادن داشت؟!نه که نداشت.خواستم همينو بگم که چشمم به ماشين امير حسين افتاد و دستپاچه به آرمين گفتم:
_ من بايد برم.
پرسيد:
_ کجا؟!
گفتم:
_ کار دارم.
romangram.com | @romangram_com