#پونه_2__پارت_29
جواب دادم:
_ من گفتم نميام اما اون اصرار داره که برم.
رفت توي آشپزخونه و از همونجا گفت:
_ خب برو.قرار نيست که تا ابد خودتو توي خونه حبس کني!
جلوتر رفتم و جواب دادم:
_ آخه حوصله ندارم.
برگشت و وقتي ديد من جلوي آشپزخونه وايسادم پرسيد:
_ واسه خاطر اون پسره ست؟
سرمو انداختم پايين و جوابشو ندادم.
_ بهتره فکر دوست داشتنشو از سرت بيرون کني.چون اون آدم به درد تو نمي خوره.اون آدم جاش فقط توي زندونه و بس.لياقتش همينه.
بازم هيچي نگفتم و راهمو کج کردم و به اتاقم رفتم.داشت مي گفت جاي آرمين توي زندونه و ليقاتش همينه.اما من چي فکر مي کردم؟منم نظرم اين بود؟دستم روي دستگيره ي در موند و چند دقيقه اي بي حرکت وايسادم.نه من بايد مطمئن مي شدم.بايد از خودش مي پرسيدم.ولي اين کار چه فايده اي مي تونست داشته باشه؟خب خيلي راحت مي تونست همه چيزو انکار کنه!
درو کلافه باز کردم و رفتم تو.اگه اون بهم دروغ گفته بود پس بازم مي تونست بگه و براش کاري نداشت.بنابراين ترديد مي کردم.بايد اون علاقه ي لعنتي رو فراموش مي کردم و کاري رو که مادرم مي گفت انجام مي دادم.
اما چه جوري؟هر جوري بود بايد چنين کاري مي کردم.نبايد دلبسته ي اون آدم باقي مي موندم.اون مردي نبود که قابل اعتماد باشه.کي مي دونست شايد اون موقع که من داشتم با خودم به خاطر احساسم مي جنگيدم اون جاي ديگه با يه دختر ديگه داشت بهم مي خنديد.
با اين فکر يه لحظه گر گرفتم.اگه...اگه واقعا اينطور بود و داشت بهم مي خنديد و مسخره م مي کرد.نه اين ديگه غير قابل تحمل بود.وقتي تصورشو کردم نتونستم جلوي عصبانيتمو بگيرم.دستمو مشت کردم و دندونامو روي هم فشار دادم.کاش همون لحظه شماره شو داشتم تا باهاش قرار بذارم.
فصل بيستم
(1)
_ مامان من رفتم.
_ به سلامت.حواست به خودت باشه.
در حياطو که بستم از وزيدن باد سرد به صورتم حس خوبي بهم دست داد.بالاخره کتايون مجبورم کرد همراهشون برم و منم به اجبار قبول کردم.در حاليکه آهسته ميرفتم سر کوچه موهامو بردم زير روسريم و نفس عميقي کشيدم.
هيچ کس اون وقت صبح توي کوچه نبود و اين يعني بيشتر مردم خواب بودن. همه جا خلوت بود و شايد اگه اجبار کتايون نبود من هم اون موقع خواب بودم.بالاخره وقتي رسيدم نگاهي به اطرافم انداختم و زير درخت کهوري که سر کوچه بود وايسادم.قرار بود بيان دنبالم و اين چند دقيقه طول بيشتر نمي کشيد.روز پنج شنبه ي قشنگي بود که اگه آدم مي خواست مي تونست ازش لذت ببره.
دستامو توي هم قلاب کردم و به ماشيني که از جلوم رد شد نگاه کردم و همون موقع بود که از سمت چپم صداشو شنيدم:
_ پونه!
و من بازم خشکم زد.خودش بود آرمين .
تندي چرخيدم سمت صدا و با ديدنش دلم لرزيد دست و پاهام و تموم تنم به لرزه افتادن و قلبمشروع کرد به تند زدن.
خواستم عقب برم .خواستم از دستش فرار کنم اما نتونستم.پاهام چسبيده بودن به زمين.آرمين در حاليکه يقه ي کاپشن قهوه ايشو زده بود بالا اومد جلو و من به هر جون کندني بود يه قدم فقط يه قدم عقب رفتم و با اين حرکتم که انگار از نگاهش دور نمونده بود ايستاد و با نگاهي پر از نگراني و تشويش نگام کرد طوري که يه لحظه از خودم پرسيدم چطور صاحب اين نگاه مي تونه بد باشه؟ مدتي رو فقط نگام کرد و من در حاليکه دلم تو سينه مي تپيد بدون اينکه بخوام و دست خودم باشه به چشماش خيره شدم.به اون چشماي قهوه اي که نگاه کردن بهشون قلبمو بيشتر به تپش وا ميداشت.
پرسيد:
_ حالت خوبه؟
ولي جوابي از من نشنيد.مي خواستم حرفي بزنم و چيزي بگم.مي خواستم بگم از من دور بشه و ديگه سراغمو نگيره اما انگار به دهنم قفل زده بودن.چم شده بود؟بايد حرف ميزدم.بايد بهش مي گفتم بره يا حداقل باهاش قرار ميذاشتم يه جايي ببينمش. تمام قدرتمو جمع کردم تا حرفي بزنم.چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:
_ واسه چي...اومدي اينجا؟
و همينکه زبونم باز شد تونستم جمله هاي بيشتر به زبون بيارم:
_ به خودت نمي گي يه نفر ما رو با هم ببينه چي ميگه؟
با همون حالت آشفته ش جلوتر اومد و جواب داد:
romangram.com | @romangram_com