#پونه_2__پارت_28


همه ش ميري توي فکر و هي اخمات ميرن توي هم و کم حرف شدي و...

گفتم:

_ ديگه چي بازم بگو.خجالت نکش.

گفت:

_ به هر حال گفتم زنگ بزنم بياي از اين تنهايي و افسردگي نجاتت بدم.

بازم خنده م گرفت:

_ خيلي لطف مي کني.ولي عزيزم شما نگران من نباش.با امير حسين برو.اميدوارم بهتون خوش بگذره.

_ ولي من بدون تو هيچ جا نميرم.

ابروهام از تعجب بالا رفتن:

_ کتايون!

با لحن تندي گفت:

_ درد کتايون.

و من بيشتر تعجب کردم.اون هيچ وقت به احترام اينکه فقط شيش ماه از من کوچيکتر بود اونطوري باهام حرف نميزد!

_ ببين داري بي ادب ميشي...

حرفمو قطع کرد و گفت:

_ تقصير خودته.اگه مثل بچه ي آدم بگي چشم ميام...

با حرص گفتم:

_ حرف بي خود نزن کتايون.ميفهمي چي ميگي؟شما دو تا نامزدين مي خواين برين بگردين تفريح کنين.آخه من اين وسط چيکاره م؟

اصلا امير حسين نميگه چرا اينو برداشتي با خودت آوردي؟!

_ خب که چي نامزد باشيم.تو دختر خاله ي مني و مثل خواهرمي.بعدشم امير حسين خودش پيشنهاد کرد تو رو هم با خودمون ببريم.

با تعجب پرسيدم:

_ ها؟!

و اون جواب داد:

_ ها و...

ولي ادامه شو نگفت و به جاش گفت:

_ گفتم بيا بايد بياي.پس ديگه هيچي نگو و باهام بحث هم نکن.فهميدي چي گفتم؟فردا سر کوچه منتظرمون باش ميايم دنبالت.

اينو که گفت بدون اينکه مهلتي بهم بده سريع خداحافظي کرد و منو متعجب گذاشت.مي خواست منم همراهشون برم بيرون.عجب دختر احمقي!اينطوري مي خواست از دوران نامزديش لذت ببره؟منو مي خواست دنبال خودشون بکشونه که چي بشه؟پوزخندي زدم و نگاهم به مادرم افتاد که جلوي آشپزخونه وايساده بود نگام مي کرد.در جواب نگاهش گفتم:





_ ام.کتايون گفت فردا همراهشون برم بيرون.

مامان پيشبندشو بست و پرسيد:

_ خب تو چي گفتي؟

romangram.com | @romangram_com