#پونه_2__پارت_27


جواب داد:

_ مرسي خوبم.ميگذرونيم.

سيم تلفنو دور دستم پيچيدم و پرسيدم:

_ آقاتون چطوره؟اونم خوبه؟

جواب داد:

_ خوبه.

_ خب ديگه چه خبر؟

صداشو شنيدم که با اعتراض گفت:

_ چه خبرته؟بيست سوالي مي پرسي؟

جواب دادم:

_ بده احوالتو مي پرسم؟

با لحني که عصبانيتش کاملا مشخص بود گفت:

_ خوبه همين ديشب اونجا بودم.

گفتم:

_ خب خب ببخشيد حالا چيکار داري؟

جواب داد:

_ پونه من و امير حسين مي خوايم فردا بريم پارک جنگلي بيرون شهر يه کم بگرديم.

همين؟مي خواست اينو بهم بگه؟لبمو گاز گرفتم و زل زدم به ديوار.خب که چي؟منظورش چي بود؟!اگه کتايونو نميشناختم مي گفتم مي خواد پز نامزدشو بده ولي اون اينجوري نبود.

_ خب خوش بگذره.حالا اين چه ربطي به من داره؟

_ خب دلمون مي خواد تو هم همراه ما بياي.

خنده م گرفت و پرسيدم:

_ من؟من واسه چي؟شما دو تا...

حرفمو قطع کرد و گفت:

_ آخه من ديدم تو همه ش تو خونه خودتو حبس کردي بيرون نميري حال و روزت هم يه جوريه گفتم...

با تعجب حرفشو قطع کردم و پرسيدم:

_حال و روزم؟!حال و روزم چه جوريه؟!

جواب داد:

_ احساس مي کنم يه جوري شدي.عوض شدي.ديگه اون پونه ي سابق نيستي.همون دختر خوشحالي که ميشناختم.

لبخند زدم .اون نگران من بود و داشت صادقانه اينو مي گفت و من چقدر احمق بودم که قدر اين همه محبتو نمي دونستم:

_ خب آدما تغيير مي کنن عزيز دلم.

حرفمو که زدم چند دقيقه صداشو نشنيدم اما وقتي به حرف اومد گفت:

_ آره تغيير مي کنن ولي نه اينجوري که تو عوض شدي.

romangram.com | @romangram_com