#پونه_2__پارت_26


_ آرزوم اين بود اون اتفاقي که براي من افتاد واسه تو هيچ وقت نيفته ولي آرزوم برآورده نشد و همه ش هم تقصير خودمه.تقصير خودم که از همون اول بهت نگفتم حواستو جمع کني تا اتفاقي که براي مادرت افتاد براي تو نيفته و زندگيت مثل زندگي من نشه.همون چند ماه پيش که فهميدم بايد همه جوره پيگير قضيه ميشدم.بايد ميرفتم به اون پسره مي گفتم دست از سر دختر من برداره و دور و برش نپلکه.ولي وقتي ديدم تو تماستو باهاش قطع کردي فکر کردم همه چيز تمومه.

داشت خودشو سرزنش مي کرد.اما آخه چرا؟اون که تقصيري نداشت.مقصر من بودم.خودم باعث شدم يه نفر به خودش جرات بده و اونطور گولم بزنه.

همون طور که توي بغل مادرم بودم پرسيدم:

_ مامان !شما هيچ تقصيري نداري.من بچگي کردم.من احمق بودم و سادگي کردم.و حالا موندم چيکار کنم؟با اون چيکار کنم؟

منو از خودش جدا کرد و خيلي جدي نگام کرد:

_ يه وقت اگه ديديش بهش اعتنا نکن.نگاش هم نکن.

دستمو گذاشتم روي بازوش و پرسيدم:

_ فايده نداره .اين کارو خيلي کردم ولي فايده نداشته.

مامان جواب داد:

_ بهش بگو ازش شکايت مي کني يا...

يه لحظه حرفشو قطع کرد و رفت توي فکر و بعد که نگام کرد گفت:

_ مگه نه اينکه اين پسره باعث بدبختي چند تا دختر ديگه هم شده!پس يه فکر ديگه اي به ذهنم رسيد اگه خيلي اصرار کرد باهات حرف بزنه باهاش قرار بذار يه جايي بعدش پليسو خبر کن بيان بگيرنش.

از حرف مادرم تعجب کردم و حيرت زده نگاش کردم.اون...اون از من چي مي خواست؟!مي خواست آرمينو به پليس معرفي کنم؟

(2)

چند روز بود از خونه بيرون نميرفتم.هم از ترس آرمين هم از ترس اينکه مجبور بشم به پليس تلفن کنم و لوش بدم.چند روز بود داشتم فکر مي کردم چيکار بايد بکنم و همه ش به حرف مادرم فکر مي کردم.به اينکه گفته بود با آرمين قرار بذارم و اونو تحويل پليس بدم.نمي دونستم واقعا اين کار ازم بر مياد يا نه!

توي اون چند روز مدام از خودم پرسيده بودم با وجود اتفاقاتي که افتاده بود و حقيقتي که بر ملا شده بود چه احساسي نسبت به آرمين دارم و ميديدم هنوز بهش علاقه دارم.

و نمي تونم از ذهنم و قلبم پاکش کنم.اما اون در نظر همه يه کلاهبردار دروغگو بود.با اين چيکار بايد مي کردم.همه ي اين فکرا و سوالا ذهن منو درگير خودشون کرده بودن و باعث شده بودن به شدت خودمو توي خونه حبس کنم و حتي وقتي خونواده ي خاله به عيادتم اومدن اين دلمشغولي و سکوت و فکر کردن من ادامه داشت.

کسي نمي دونست و خبر نداشت دارم به چي فکر مي کنم و هر قدر کتايون سعي کرد منو از لاک خودم بيرون بياره نتونست و آخر سر هم وقت برگشتن به خونه ي خودشون با يه قيافه ي خيلي دمغ خونه ي ما رو ترک کرد.

توي حياط زير آفتاب کم رمق زمستوني نشسته بودم و داشتم به آرمين فکر مي کردم که صداي زنگ تلفنو از داخل خونه شنيدم و بعد از چند دقيقه صداي مادرمو:

_ پونه!پونه!تلفن.

سرمو چرخوندم و گفتم:

_ الان ميام.

و بلافاصله بلند شدم و رفتم توي خونه مادر گوشي رو داد دستم و گفت:

_ بيا کتايونه.

کتايون!اصلا حوصله شو نداشتم.بر خلاف گذشته که جونم به جونش بسته بود.گوشي رو با بي ميلي نزديک گوشم گرفتم و گفتم:

_ الو!

صداي آرومش توي گوشي پيچيد و به تعجبم انداخت:

_ الو!سلام پونه خوبي؟

بي حوصله جواب دادم:

_ ممنون خوبم.تو چطوري؟

و براي اينکه نفهمه بي حوصله م ادامه دادم:

_ خوش ميگذره؟

romangram.com | @romangram_com