#پونه_2__پارت_25


بهش سلام کردم و رفتم طرفش:

_ سلام مامان.خوبم.

نزديکم که شد دستشو روي پيشونيم گذاشت و پرسيد:

_ تب که نداري!

سرمو تکون دادم که نفس راحتي کشيد و نگاهي به مادرجون انداخت که باز رفته بود توي آشپز خونه و زمزمه کرد:

_ خيلي منو ترسوندي.مردم و زنده شدم...

سرمو انداختم پايين و گفتم:

_ ببخشيد مامان.

باز نگاهي به آشپزخونه انداخت و گفت:

_ باهات حرف دارم.

گيج نگاهش کردم که بازومو آروم کشيد سمت اتاق و گفت :

_ بيا.

نمي دونستم مي خواد در مورد چي باهام حرف بزنه!اونم اينطور بي مقدمه و بدون اينکه يه لحظه بهم فرصت بده! بي اراده دنبالش رفتم و وقتي رسيديم توي اتاق درو بست.چي؟چي باعث شده بود که منو ببره توي اتاق؟! چي مي خواست بهم بگه؟چي بود که نمي خواست مادرجون در موردش بشنوه خدايا ...يه لحظه خشکم زد آرمين!نکنه مي خواست در مورد آرمين حرف بزنه.نکنه کيان چيزي بهش گفته بود!

توي دلم به خودم گفتم خدا بهت رحم کنه پونه.و منتظر موندم تا عکس العمل تندي ازش ببينم اما اون براي مدت کوتاهي فقط نگام کرد و بعد خيلي آروم پرسيد:

_ پسره اومده بود اينجا؟

پسره؟!منظورش از پسره آرمين بود؟!توي دلم به خودم جواب دادم آره منظورش آرمين بود.اما چي بايد بهش مي گفتم؟!آب دهانمو قورت دادم و از خودم پرسيدم اگه در مورد اون به شدت بازخواستم کنه چيکار کنم؟

_ پونه!

نگاهمو بالا کشيدم و بهش چشم دوختم اما در کمال تعجب ديدم نه اخم کرده و نه نشونه اي از عصبانيت توي چهره ش وجود داره.

_ بهت گفت دوستت داره تو هم باور کردي؟

براي مدتي فقط نگاش کردم.آرمين بهم گفته بود دوستم داره.بهم گفته بود به خاطر وجود من بوده که حالش خوب شده.گفته بود پنج سال علاقه ي منو تو دلش نگه داشته و من ساده لوح باور کرده بودم.من احمق فريب نقش بازي کردنشو خوردم و مثل يه آدم سبک بهش اعتراف کردم دوستش دارم.من...من چقدر احمق بودم که حتي بهش قول دادم تا از مرگ نجات پيدا کنه.

از يادآوري گذشته و حرفايي که بين من و آرمين رد و بدل شده بود و با فکر اينکه ازش بدجور فريب خوردم بغض کردم و جواب دادم:

_ من...من هيچ کار اشتباهي نکردم...من...من...

اشک توي چشمام حلقه زد و ديگه نتونستم ادامه بدم و با همه ي اينا مصرانه مي خواستم اشکامو پس بزنم.اشکاي لعنتي هميشه بي موقع پيداشون مي شد!اصلا چرا...چرا من مدتي بود هي بغض مي کردم و گريه م مي گرفت و اشکم دم مشکم بود؟!

مامان اومد جلو اما من خودمو عقب کشيدم.هنوز مي ترسيدم مثل دفعه ي قبل مثل شيش ماه قبل باهام برخورد کنه.اون اولين و بدترين برخوردش با من بود.اما برخلاف تصورم وقتي جلوتر اومد بازومو گرفت و منو آروم کشيد سمت خودش و بغلم کرد:

_ دختر بيچاره ي من!

تو آغوش گرمش که قرار گرفتم ديگه نتونستم طاقت بيارم در حاليکه لباسشو چنگ ميزدم آروم ناليدم:

_ مامان!

و باز اون اشکاي مزاحم صورتمو خيس کردن.سرمو روي سينه ش گذاشته بودم و اون موهامو نوازش مي کرد:

_ پس تو هم مثل مادرت گول حرفاي قشنگ يه دروغگو رو خوردي!

با گريه جواب دادم:

_ مامان من نمي خواستم...

حرفمو با يه آه بلند قطع کرد:

romangram.com | @romangram_com