#پونه_2__پارت_24
_ سلام مادرجون.بفرمايين اينم داروها.
صداشو شنيدم.ولي تکون نخوردم.
_ سلام مادر.دستت درد نکنه.بيا بشين.چرا وايسادي؟
در جواب مادرجون گفت:
_ ممنون.بايد برم.خاله نيست؟
_ نه مادر رفته نون بگيره.بشين الان مياد.
منتظر بودم کيان تشکر کنه و بگه کار داره و بايد بره اما حرفي ازش نشنيدم و حس کردم نشسته و شنيدم مادرجون گفت:
_ ببخشيد پسرم تو رو هم به زحمت انداختيم.از کار و زندگي انداختيمت.
کيان در جواب مادرجون گفت:
_ اين چه حرفيه!هر کاري کردم وظيفه م بوده.
وظيفه ش؟منظورش از وظيفه چي بود؟در مقابل کي احساس وظيفه مي کرد؟من؟!يا خانواده م؟!اگه منظورش من بودم که بايد مي گفتم حرفش واقعا احمقانه ست.
_ برم برات چايي بيارم.توي اين هوا سرد رفتي بيرون.يه چايي داغ گرمت مي کنه.
_ ممنون مادرجون زحمت نکشين.اگه بخوام ميرم واسه خودم ميريزم.
_ چه زحمتي مادر.
با اين حرف مادرجون و تکوني که به خودش داد دلم ريخت.نمي خواستم با کيان تنها بمونم.دوست نداشتم چشمم بهش بيفته. به خاطر رفتار بد اون روزش از دستش عصباني بودم .نمي خواستم مادرجون بره ولي اون يه يا علي گفت و پا شد و چادرنمازشو گذاشت روي سر من بمونه.
وقتي اون رفت و با کيان تنها شدم مدتي رو ساکت و سر به زير همونجا نشستم.ولي دلم مي خواست هر چه زودتر برگردم توي اتاقم که مجبور نباشم حضورشو تحمل کنم.اونم ساکت بود و چيزي نمي گفت اما خيلي طول نکشيد که پرسيد:
_ تو حالت خوبه؟
صداشو شنيدم. مثل هميشه آروم بود.بر خلاف اون روزي که سرم داد زد و توي دهنم زد.
جوابشو ندادم.تندي پا شدم و چادر به سر رفتم سمت اتاقم.اصلا دوست نداشتم حتي يه کلمه هم باهاش حرف بزنم. و خودش بايد اينو مي فهميد و مي دونست.چطور مي تونست بعد از اون رفتاري که باهام کرد اينقدر بي خيال حالمو بپرسه؟!يعني خودش نمي دونست چه حالي دارم؟چرا نمي دونست؟خيلي خوبم از حالم با خبر بود.منتها به روي مبارک نمياورد.رفتم توي اتاقم و شنيدم مادرجون با تعجب پرسيد:
_ اوا!کيان مادر کجا داري ميري؟برات چايي آوردم !
و صداي کيانو که در جوابش گفت:
_ نه ديگه مادرجون ديرم شده يه جايي کار دارم الان يادم افتاد بايد برم.
پشتمو به در کوبيدم و چادرو از سرم در آوردم و اخم کردم.لياقتش رفتاري بود که باهاش کردم.بدتر از اين هم حقش بود.با اين فکرا رفتم سمت آينه و نگاهي به قيافه ي خودم انداختم و از ديدن خودم تو آينه جا خوردم.به شدت زرد شده بودم و گوشه ي لبم زخم شده بود. زخم جاي همون ضربه ي دستي بود که کيان بهم زد.انگشتمو روش کشيدم و زل زدم به خودم. بايد چيکار مي کردم؟با آرمين و همين طور هم کيان...اگه آرمين دوباره تصميم مي گرفت منو ببينه و باهام حرف بزنه.اگه يه بار ديگه سر راهمو مي گرفت؟اون وقت چي؟بايد بهش بي اعتنايي مي کردم يا نه باهاش حرف ميزدم و ازش در مورد قضيه ي کلاهبرداري و فرارش مي پرسيدم.خب به فرض که مي پرسيدم؟اما آخه اون بهم راستشو مي گفت؟کسي که ديگرانو فريب داده بود و اون قدر دروغگوي قهاري بود که هيچ کس از رازش با خبر نشده بود چطور مي تونست راستشو به من بگه؟ولي اگه بيگناه بود چي؟اون وقت چيکار بايد مي کردم.اگه بيگناه بود که عکسشو توي روزنامه چاپ نمي کردن!
کلافه موهامو به هم رختم.واقعا نمي دونستم اگه دوباره آرمينو ببينم چه عکس العملي در مقابلش از خودم نشون ميدم.
با خودم فکر کردم شايد اگه ميديدمش نگاش هم نکنم و از کنارش رد بشم.يا شايد هم با ديدنش عصباني بشم و هر چي از دهنم در مياد بهش بگم و يا...اما دقيقا نمي دونستم چيکار مي کردم.
_ پونه!
مادرجون داشت صدام مي کرد.کلافه و بي حال رفتم سمت در و وقتي از اتاق زدم اونم از توي آشپز خونه اومد بيرون و پرسيد:
_ تو نمي دوني کيان چش بود؟چرا اون طوري با عجله و ناراحت رفت؟
سعي کردم خودمو بي تفاوت نشون بدم و گفتم:
_ نه نمي دونم.
از پشت عينکش جوري نگام کرد که سرمو انداختم پايين و خواستم برگردم به اتاقم که صداي باز و بسته شدن در شنيده شد و.باعث شد دو تا مون به حياط نگاه کنيم.مامان بود با چند تا نون توي دستش.مادرجون که حواسش رفت به اون منم خيالم راحت شد و نفس راحتي کشيدم. مادرم که تازه اومده بود توي خونه با ديدن من آهي کشيد و در حاليکه نونا رو مي داد دست مادرجون اومد سمتم:
_ پونه جان!مامان خوبي؟
romangram.com | @romangram_com