#پونه_2__پارت_23
_ آخه يکي نيست بگه بچه تو چرا با لباس خيس گرفتي خوابيدي که به اين روز بيفتي!
لباس خيس؟يعني اون فکر مي کرد به خاطر خوابيدن با لباس خيس اينطور مريض شدم؟!چه فکر خنده داري!
_ مهين جان چيکار کنم؟بچه م داره از دستم ميره.
مهين؟!مهين اينجا بود؟!دخترعموي کتايون؟اون که دکتر بود؟همون که خيلي سر به سر من و کتايون ميذاشت و زن داداش صدامون ميزد؟چه بد که نمي تونستم پا شم و باهاش سلام و احوالپرسي کنم!
مي خواستم حرف بزنم.مي خواستم پا شم و يه چيزي بگم ولي مگه ميشد!
_ اصلا نگران نباشين.هيچيش نيست.يه کم تب داره اونم فوري قطع ميشه.
مهين گفت و کسي ازش پرسيد:
_ تو مطمئني فقط تب کرده؟
صدا صداي کيان بود وو مهين در جوابش گفت:
_ دست شما درد نکنه پسر عمو!ناسلامتي من دکترما!
بازم کيان؟!آخه اون از جون من چي مي خواست!چرا راحتم نميذاشت؟چرا نميرفت به زندگي خودش برسه؟!بهتر بود بره.بره...از اينجا بره.داد زدم.داد زدم و گفتم از اينجا بره اما کسي جوابمو نداد و سوزشي رو حس کردم و نفهميدم چطور به خواب رفتم .
وقتي بيدار شدم و توي اتاق چشم گردوندم هيچ کس نبود.سرم هنوز درد مي کرد اما بي توجه بهش پا شدم.مي خواستم برم بيرون.مي خواستم هوا بخورم و از اون فضاي خفه کننده خودمو نجات بدم.اصلا حال خوبي نداشتم.
از اتاق اومدم بيرون.اما کسي رو جز مادرجون رو توي هال نديدم.چادرش روي سرش بود. سرش پايين بود و داشت با تسبيحش ذکر مي گفت و متوجه من نبود اما همين که ذکر گفتنش تموم شد و تسبيحو بوسيد و سرشو بالا گرفت و منو ديد عينکشو جا به جا کرد و با چشماي تنگ تاتاريش نگام کرد:
_ پونه مادر بيدار شدي؟
حرفي نزدم و فقط نگاش کردم.اما دستاشو که از هم باز کرد و گفت:
_ بيا ببينم مادر.
رفتم طرفش و کنارش نشستم و اونم دستشو دور شونه م حلقه کرد و سرمو بغل کرد و منو ياد بچگيام انداخت.ياد اون وقتايي که مريض ميشدم و سرما مي خوردم يا مادرم گاهي دعوام مي کرد و به مادرجون پناه مي بردم افتادم.چه روزايي بودن اون روزا.کاش مي تونستم به همون وقتا برگردم.
_ خوبي مادر؟
در جوابش سرمو تکون دادم و چشمامو بستم.دلم مي خواست سرمو تو بغلش نگه داره.بهم آرامش مي داد:
_ هنوز سرم گيج ميره مادرجون.
_ تقصير خودته مادر.اگه اون روز با لباس خيس نمي خوابيدي سرما خوردگيت بدتر نميشد.
هيچي نگفتم و خودمو بيشتر بهش چسبوندم صداش پر از نگراني بود.پر از محبت.و توي لحنش اصلا سرزنش نبود.
_ نمي دونم تو چرا مدتيه اينجوري شدي مادر.همه ش تو خودتي و ساکتي.
جوابي بهش ندادم و اون خيلي آروم و مهربون سوال کرد:
_چي شده دخترم؟نمي خواي به مادرجون بگي؟
با شنيدن حرفاش ياد اون روزي افتادم که با لباساي خيس دراز کشيده بودم و خوابم برده بود.بعد ذهنم به عقب برگشت و ياد آرمين افتادم و بعدش هم کيان و اون روزنامه و همين يادآوري کافي بود تا بغض کنم.آرمين...اون چطور تونسته بود به من دروغ بگه؟چطور راضي شده بود با احساساتم بازي کنه؟نه اصلا غير قابل باور بود اون با وجود بيماريش...ولي نکنه بيماريش هم يه دروغ بيشتر نبوده و ...اگه اينطور بود چرا بايد باران و دکترا هم تاييد کنن که مريضه؟چرا بايد مي گفتن بيماريش به نقطه ي خطرناکي رسيده؟!گيرم که در اين مورد بارانو گول زده بود دکترا رو که نمي تونست فريب بده!پس اين چه معني ميداد؟!
نتونستم به سوالام جواب بدم چون همون موقع با شنيدن صداي باز و بسته شدن در حياط چشمامو کمي باز کردم و صداي کيانو شنيدم:
_ مادرجون!خاله!من اومدم.
بازم اون؟!آخه اينجا چيکار مي کرد؟! مگه چه ساعتي از روز بود که اومده بود خونه ي ما؟!چرا سر کارش نبود؟!اصلا اينا به کنار اون که به هدفش رسيده بود براي چي بازم ميومد خونه ي ما؟اون که آرمينو پيش من خراب کرده بود.پس ديگه چي مي خواست؟
_ بيا تو مادرجون.
با اين حرف مادرجون که کيانو دعوت کرد بياد توي خونه پلکامو روي هم گذاشتم .
مادرجون چادر خودشو روي سرم کشيد که کيان موهامو نبينه.
romangram.com | @romangram_com