#پونه_2__پارت_22
_ گفتم بيا برو کنار.
سرمو در جواب کيان تکون دادم اما اون بازومو گرفت و کشيد و پرتم کرد يه سمتي و من بدون اينکه مهلتي بدم دوباره رفتم سمتش که جلوي دعواي اون با آرمينو بگيرم که يهو سرم به سمت راست چرخيد و لبم سوخت و صداي دادشو شنيدم:
_ گفتم برو بتمرگ تو ماشين تا بيام.
_ پونه!
صداي ترسيده ي آرمينو شنيدم و دستمو جلوي دهنم گذاشتم و چشمامو بستم تا اشکام نريزن و کشيده شدم به سمتي و وقتي به خودم اومدم ديدم کيان داره منو مي بره سمت ماشين باباش کهتو خيابون پارکش کرده بود.در همون حال که اون منو مي کشيد دنبال خودش سرمو چرخوندم و آرمينو ديدم که مات و مبهوت وايساده بود و بهم خيره شده بود.اما کيان بيشتر از اين بهم مهلت نداد نگاش کنم.در ماشينو باز کرد و پرتم کرد روي صندلي عقب و خودش هم سريع نشست پشت فرمون و قبل از اينکه مهلت پيدا کنم راست بشينم و يه بار ديگه آرمينو نگاه کنم به سرعت از اونجا دور شد.
کيان داشت اين حرفا رو از خودش در مي آورد که آرمينو از چشم من بندازه.ولي بايد مي دونست که من با اين حرفا گولشو نمي خورم.آره بايد از آرمين دفاع مي کردم و همين کارو هم کردم:
_ نه ...نه اين دروغه.تو...تو داري دروغ مي گي.اون...اون اينجوري نيست.تو...تو نميشناسيش اون...
با تک خنده اي عصبي صورتشو چرخوند سمت ديگه و وقتي دوباره نگام کرد گفت:
_ آره من به اندازه ي تو نميشناسمش.ولي خودت مي دوني بدون دليل و مدرک حرف نميزنم.
بغض کرده و با چشماي خيس نگاش کردم:
_ کدوم مدرک.چرا داري مزخرف ميگي؟
_ مزخرف؟!الان بهت ميگم کي مزخرف ميگه.مدرک مي خواي...
حرفشو ناتموم گذاشت و رفتا سمت ماشين درشو باز کرد و يه چيزي از توش بيرون آورد و و پرت کرد طرفم:
_ بيا اينم مدرک.
بعد بدون اينکه حرفي بزنه سوار ماشين شد و رفت و منو مات و مبهوت تنها گذاشت.بي حرکت وايسادم و رفتانشو تماشا کردم.اما خيلي زود حواسم رفت پي روزنامهاي که سمتم پرت کرده بود.افتاده بود روي زمين خيس .کمي که نگاش کردم خم شدم و از روي زمين برش داشتم تا شو باز کردم و زير و روش کردم و چشمم که به عکس آرمين افتاد ماتم برد.عکس آرمين توي روزنامه!همونطور که زل زده بودم به روزنامه نگام چرخيد روي متني که زيرش نوشته شده بود.
نه اين حقيقت نداشت...حقيقت نداشت...کلمه ها جلوي چشمام رژه ميرفتن و نمي تونستم درست بخونمشون:
_ مجرم تحت تعقيب آرمين فرهمند با نام مستعار آريا پناهي...اغفال دختران جوان ...تحت پيگرد...مراجع قانوني...
روزنامه توي دستم مونده بود و بهش زل زده بودم.چه شوخي مسخره اي!چطور تونسته بودن يه چنين چيزي رو به آرمين بيچاره نسبت بدن!مگه ميشد اون اين کاره باشه؟!يعني اون خودش هم اين روزنامه رو ديده؟!اگه ديده عکس العملش چي بوده؟!حتما حتما کلي بهش خنديده همون کاري که من الان بايد بکنم.اما...اما من چرا به جاي خنده دارم گريه مي کنم؟!چرا باز صورتم خيس شد؟!
احساس مي کردم سرم داره گيج ميره و هي يه سوال توي ذهنم مي چرخيد يعني هر چي از عشق خودش به من گفته بود دروغ بوده؟چطور؟!
در حاليکه اين سوال مدام توي ذهنم مي چرخيد عين مرده اي که زنده شده باشه و از اين زنده شدن شوکه شده باشه شروع کردم به راه رفتن.به زور راه ميرفتم و سنگين قدم بر مي داشتم و سر گيجه م هر لحظه بيشتر ميشد.
اما به هر زحمتي بود خودمو به خونه رسوندم و کليدو توي قفل چرخوندم.خدا رو شکر که هيچ کس توي کوچه نبود که منو با اون حال ببينه.مي دونستم اون ساعت مامان و مادرجون خونه نيستن و رفتن خونه ي خاله سوسن براي يه کاري.
بنابراين خيالم از اين بابت راحت بود .درو که باز کردم و رفتم داخل و تکيه دادم به در بغضي رو که جلوشو گرفته بودم شکسته شد و بازم اشکام سرازير شدن.آخه من چطور مي تونستم باور کنم آرمين...نه حتي فکرش هم مسخره و احمقانه بود.
نمي تونستم يه چنين چيزي رو باور کنم.پس اين روزنامه چي مي گفت؟چي مي گفت؟يه لحظه از گريه کردن دست کشيدم و نگاه ديگه اي به روزنامه انداختم.نه خودش بود.واقعا خود خود آرمين بود...با حالي خراب از حياط گذشتم و خودمو رسوندم داخل خونه.ديگه ناي وايسادن نداشتم ولي بازم سر پا مونده بودم.کيفمو از روي شونه برداشم و روي زمين دنبال خودم کشيدم.سر گيجه م بيشتر شده بود.فکر کردم برم يه مسکن بخورم ولي منصرف شدم و ترجيح دادم برم توي اتاقم و بخوابم.لباسام از باروني که زيرش مونده بودم خيس شده بودن و با اين وجود حال و حوصله ي عوض کردنشونو نداشتم.
فصل نوزدهم
(1)
_ خدايا!آخه اين بچه چش شده؟!چرا به اين روز افتاده.
تنم داشت مي سوخت و صداي بغض آلود و پر گريه ي مادرمو ميشنيدم . مي خواستم بهش بگم چيزيم نيست اما نمي تونستم.صداها رو ميشنيدم و حس مي کردم دور و برم شلوغه.
_ چشم زدن بچه مو.خدا چشمشونو کور کنه.
صداي مادرجون بود که با ناراحتي اين حرفو زد و بعد صداي کتايون اومد که گفت:
_ پونه جون!تو رو خدا چشماو باز کن.
هق هق مي کرد و منو صدا ميزد و من که تنم بدجور داغ بود هر کاري مي کردم جوابشونو بدم نمي تونستم.انگار توي جهنم بودم...خيسي آبو روي پاهام حس مي کردم ولي آب هم به نظرم خيلي داغ بود.
و باز صداي مادرم بود که مي شنيدم و نمي تونستم جوابشو بدم:
romangram.com | @romangram_com