#پونه_2__پارت_21


گفتم و خواستم از اون کوچه برم بيرون اما اومد و جلومو گرفت و با اين کارش باعث شد من ديوونه تر بشم:

_ نه...نه من نميذارم بري.بايد بهم بگي...بگي چرا منو به اين روز انداختي؟چرا ديوونه م کردي؟چرا ين بلا رو سرم آوردي و الانم داري ازم فرار مي کني؟خودت بهم گفتي .پيغام گذاشتي و گفتي دوستم داري ولي اين چه دوست داشتنيه که تا منو ميبيني فرار مي کني؟!

نگاهش کردم.به اون چهره ي غمگين و افسرده و پر از درد نگاه کردم.من چطور مي تونستم اون نگاهو ناديده بگيرم ؟چطور مي تونستم غم ته چشماشو بي خيال بشم و برم؟!چطور مي تونستم بهش بگم دوستش ندارم در حاليکه حقيقت چيز ديگه اي بود؟!نه من نمي تونستم.چنين کاري ازم بر نميومد.پس چيکار بايد مي کردم؟!اعتراف؟!به چي؟!به چي بايد اعتراف مي کردم؟به عشقي که از اون توي دلم بود؟ولي اين فقط باعث ميشد بيشتر وابسته بشه!بازم عقل و دلم داشتن شروع مي کردن به جدال کردن با هم اما من اين بار خيلي زود تصميممو گرفتم و توي دلم به خودم جواب دادم هر چه باداباد.بذار يه بارم که شده به حرف دلم گوش کنم.بدون اينکه لحظه اي چشم ازش بردارم لبامو از هم باز کردم که اعتراف کنم دوستش دارم و با صداي خفه اي گفتم:

_ آرمين...

اما باقي جمله م تو دهنم ماسيد.

_ هوي بي شرف بي همه چيز !مگه خود خواهر و مادر نداري مزاحم دختر مردم شدي!

صداي کيان بود.با شنيدن صداش هاج و واج به آرمين خيره شدم.کيان!اين وقت از روز توي اون کوچه ي خلوت چيکار مي کرد؟!هنوز که ساعت کاريش تموم نشده بود!همونطور خيره شده بودم به آرمين که يهو به عقب کشيده شدم:

_ به چي زل زدي؟بيا کنار ببينم!

چنان با خشونت منو عقب کشيد که شونه م درد گرفت و نزديک بود تعادلمو از دست بدم و زمين بخورم.اما هر طور بود خودمو نگه داشتم و ديدم که يقه ي آرمينو گرفت:

_ تو آشغال بي همه چيز با دختر خاله ي من چيکار داري که جلوشو گرفتي؟!

هان؟!

ترسيده نگاهشون کردم و ديدم آرمين از اون حالت تعجب و بهت زدگي بيرون اومد و کم کم اخماش رفتن توي هم:

_ به تو ربطي نداره. اگه تو فاميلشي منم هستم.

_ خفه شو.

صداي عصباني کيان همزمان شد با ضربه ا ي که توي دهن آرمين زد.با ديدن اين صحنه هيع کوتاهي کشيدم و ديدم آرمين چشماشو بست و دستشو جلوي دهانش گرفت و ديگه نتونستم طاقت بيارم و خودمو به کيان که بازم مي خواست بهش حمله کنه رسوندم و بازوشو محکم گرفتم و التماسش کردم:

_ نه کيان.کاريش نداشته باش.تو رو خدا.

اما اون انگار از شدت غيرت و عصبانيت کور شده بود که به حرفم گوش نمي کرد.در حاليکه هلم مي داد با غيظ و عصبانيت خطاب بهم گفت:

_ تو دخالت نکن برو بشين توي ماشين تا بيام.

اما من نرفتم و بازم التماس کردم:

_ کيان نه.هر چي بود تقصير من بود.اون مقصر نيست.باور کن.

با چشمايي که از شدت عصبانيت قرمز شده بودن و نگام کرد و گفت:

_ منم مي دونم تو مقصري اگه جز اين بود که اينو تا الان کشته بودمش!

اينو که گفت همزمان به آرمين اشاره کرد و همون موقع بود که توجهم به آرمين جلب شد که اومد طرفش ولي قبل از اينکه بهش دست بزنه خودمو انداختم بينشون و خواهش کردم:

_ جون هر کي دوست دارين دعوا نکنين.

کيان که از حرکت آرمين حسابي از کوره در رفته و صورتش برافروخته شده بود رو به من گفت:

_ برو کنار پونه!

برو نذار بيشتر از اين عصباني بشم.

سرمو تکون دادم و گفتم:

_ نه.من نميرم.

و صداي آرمينو از پشت سرم شنيدم:

_ برو کنار ببينم مي خواد چيکار کنه؟

_ نه...نه نميرم.

romangram.com | @romangram_com