#پونه_2__پارت_20
حس کردم براي اولين بار صداش پر از تعجبه و وقتي خجالت زده نيم نگاهي بهش انداختم لبخند نيمه کاره اي روي لباش ديدم و براي اينکه از بحث و صحبت کردن در مورد خواستگارم خودمو خلاص کنم تندي کيفمو از روي پيشخون برداشتم و سريع گفتم:
_ من بايد برم.خداحافظ.
از مغازه بيرون زدم و قدم توي خيابون گذاشتم .فضاي مغازه ي باباجون براي اولين بار به نظرم سنگين اومده بودو همين شد که وقتي بيرون اومدم يه نفس عميق کشيدم و شروع کردم توي حاشيه ي خيابون راه رفتن.اصلا نمي تونستم به خودم بقبولونم که به جز آرمين به شخص ديگه اي فکر کنم هر چند ازش فرار مي کردم ولي اين فرار کردن به خاطر اين نبود که دوستش ندشتم اتفاقا دوري کردن من از اون به خاطر اين بود که دوستش داشتم.و البته قلبا نمي خواستم به هيچ مرد ديگه اي جز اون فکر کنم.
گيج بودم و توي ذهنم فکراي مختلفي مي چرخيد . گاهي به حرفاي باباجون فکر مي کردم و گاهي به علي و سعي مي کردم به خاطر بيارم چيکار کردم که اون از من خوشش اومده و گاهي هم به کيان و رفتار اون شبش فکر مي کردم و از خودم مي پرسيدم به فرض که به علي جواب مثبت بدم اگه زماني ماجراي من و آرمينو مي فهميد اون وقت چي؟!اون وقت چيکار مي کردم؟!
_ پونه!
صداشو شنيدم اما اونقدر فکرم مشغول بود که بهش توجهي نکردم.و به راهم ادامه دادم.
_ با توام پونه وايسا!
اين بار ديگه متوجهش شدم و از سرعت قدمام کم شد.بازم خودش بود.آرمين.اما...صداي نفساي نامنظم خودم رو شنيدم.دستمو روي قلبم گذاشتم و همونجا که بودم وايسادم.
_ پونه!
آب دهنمو قورت دادم.دلم مي خواست برگردم و نگاش کنم.دلم مي خواست يه دل سير سير تماشاش کنم.اما مي ترسيدم.از خودم مي ترسيدم.
و از اينکه کسي ما دو تا رو ببينه و به گوش باباجونم برسونه.دور و برمو نگاهي انداختم و سريع خودمو انداختم توي يه کوچه ي فرعي و صداشو شنيدم:
_ وايسا کجا ميري؟!
صداش قدرت حرکت کردنو ازم گرفت.همونجا وايسادم و خيره شدم به ته کوچه.مي خواستم برم.مي خواستم با تموم قدرت بدوم و از اون کوچه بزنم بيرون و خودمو به خونه برسونم اما پاهام تکون نمي خوردن.
_ چرا بر نمي گردي؟!
صداش مي لرزيد طوري که دل منو هم لرزوند.
اما برنگشتم و و گفتم:
_ برو آرمين.خواهش مي کنم از اينجا برو.
_ کجا برم؟!من اومدم تو رو ببينم.
اومده بود منو ببينه!منو!کلافه چشمامو بستم و باز کردم.
_ اما من نمي خوام تو رو ببينم .نمي خوام.
گفتم و و بازم خواستم که برم اما با شنيدن حرفي که زدخشکم زد:
_پونه!چرا...چرا با من اين کارو کردي؟!
لحنش اونقدر دردناک بود که حس کردم قلبم داره از جا کنده ميشه.
_ چرا بهم نگفتي نامزد کردي؟واسه چي بيخود اميدوارم کردي و بعدش هم خواستي فراموشت کنم و همه چيزو بينمون نا تموم گذاشتي؟
اون سوال مي پرسيد اما من بدون جواب همونطور وايساده بودم.هيچي نمي گفتم.يعني هيچي نداشتم که بهش بگم.اون درست مي گفت.سوالاش به جا بودن ولي کو جواب براي اون همه سوال؟!
برگشتم.بغض کرده و با چشماي نمناک برگشتم و با ديدنش قلبم فشرده شد و توي دلم گفتم چقدر شکسته شده!
_ متاسفم آرمين ولي به خاطر خودت بود.همه ش به خاطر خودت بود.تو زن و بچه داشتي بايد...
نفهميدم چطور اين حرفا از دهانم بيرون اومدن!ولي نتونستم حرفمو ادامه بدم.چون همون موقع بغضم شکست و اشکام سرازير شدن.دستمو جلوي دهنم گرفتم و رومو ازش برگردوندم و در حاليکه سعي مي کردم جلوي اشکامو بگيرم گفتم:
_ برو...برو آرمين...خواهش مي کنم برو...
_ اما من نيومدم که برم...اومدم....
نذاشتم حرفشو تموم کنه و با التماس گفتم:
_ واسه هر چي که اومدي تو رو خدا از اينجا برو.
romangram.com | @romangram_com