#پونه_2__پارت_19
_ منم وقتي ديگه کاملا از هر دو طرف مطمئن شدم و فهميدم چيزي بين شما دو تا نيست گفتم اين قضيه رو پيش بکشم.البته قبل از خودت با مادرت و مادرجونت هم حرف زدم که خب اونا فکر مي کنن تو و کيان هنوز دلتون پيش همه.
اما من بازم گفتم با خودت صحبت کنم بهتره.
باز مکثي کرد و ته مونده ي چاييشو سر کشيد و دوباره ادامه داد:
_ يه خواستگاري برات پيدا شده که از خانواده ي خيلي خوبي هم هست.
با شنيدن اسم خواستگار دلم ريخت.
_ پسر خوب و نجيبيه.کار مي کنه و دستش توي جيب خودشه.پدر و مادر خيلي خوبي هم داره.چند وقت پيش باباش باهام صحبت کرد گفت پسرش از تو خوشش اومده و گفته براش تو رو خواستگاري کنن.منم گفتم اجازه بدن با خودت حرف بزنم ببينم چي ميگي.
پاکتو توي دستم فشار دادم که از فشار دستم صداش در اومد.
_ خودت هم ديدي و ميشناسيش.
بازم حرفشو نا تموم گذاشت و من زمزمه کردم:
_ کي باباجون؟
_ علي پسر آقاي موحدي ميوه فروش.همون که مياد اينجا منو حاجي صدا ميزنه.
با شنيدن حرف باباجون يهو تصوير پسر جووني که موهاي لخت سياه وچشماي نه چندان درشت سياه داشت و ته ريش سياهي که گاهي ميذاشت ، تو ذهنم جون گرفت.علي!اون از من خوشش اومده؟!
ولي چرا؟!چي باعث شده بود از من خوشش بياد؟مگه چي داشتم؟براي چي ازم خواستگاري کرده بود؟!
يعني اونم عاشق شده بود؟!مثل آرمين؟!سرمو بلند کردم و گيج به باباجون نگاه کردم.من اينو نمي خواستم.نمي خواستم به کسي فکر کنم وقتي آرمين توي ذهنم بود و دست از سرم بر نمي داشت.دلم نمي خواست کسي عاشقم بشه.
باباجون پا شد و فلاسکو برداشت و واسه خودش يه چاي ديگه ريخت و در همون حال گفت:
_ مي دونم تعجب کردي بابا.حق هم داري.ولي حتي اگه بهش جواب رد هم بدي بايد منتظر باشي از اين به بعد خواستگاراي بيشتري بيان سراغت .خواستگار چيزي نيست که ازش فرار کني و نمي توني جلوي اومدنشو بگيري. به قول معروف دختر درخت گردوييه که هر کي از راه ميرسه يه سنگي طرفش پرت مي کنه.
هيچي نگفتم.نمي تونستم چيزي رو توي ذهنم تجزيه و تحليل کنم.نمي تونستم حرفي بزنم.انتظارشو نداشتم توي يه چنين موقعيتي کسي ازم خواستگاري کنه.
_ حتي اگه اين پسر يعني علي رو هم رد کني دخترم کسي بهت ايراد نميگيره.چون هنوز کلي وقت داري.تو هنوز بيست و يک سالت هم تموم نشده.پس خيالت راحت باشه که مجبور نيستي قبولش کني.هر چند من کاملا تاييدش مي کنم و مطمئنم مثل اين پسر ديگه پيدا نميشه.
سکوت کردم و پاکتو توي مشتم فشار دادم و به خودم گفتم فقط همينو کم داشتم.که توي اين هير و ويري يکي پيدا بشه که ازم خواستگاري کنه!اونم کسي که منو ديده و به گفته ي خودش ازم خوشش اومده اما نبايد اين اتفاق مي افتاد.نبايد کسي به من مني که به يه نفر ديگه علاقه دارم و با اين وجود ازاون يه نفر هم فراريم علاقه پيدا مي کرد.ولي اون بنده ي خدا آخه از کجا بايد مي دونست که من ليلي مجنوني شدم که زن و بچه داره!
_ اونا اجازه خواستن فعلا براي آشنايي بيشتر بيان .
چي مي تونستم در جوابش بگم؟اگه مي گفتم نه يعني حرفشو نشنيده گرفتم و بهش بي احترامي کردم.اما من يه چنين آدمي بودم؟نه.
_ اين که حتي اگه راضي نباشي و بازم اجازه بدي بيان خودش هم يه احتراميه به اونا و هم احتراميه به خودمون دخترم.
اون داشت از احترام به خانواده ي موحدي مي گفت و انتظار داشت منم مثل خودش فکر کنم و اين يعني نمي خواست چشم بسته قبول يا رد کنم.مي خواست من طرفمو خودم بشناسم و فقط به نظر اون اکتفا نکنم.ولي آخه اين شناخت چه فايده اي مي تونست داشته باشه؟من که به هر حال اون پسره علي رو به خاطر وجود آرمين رد مي کردم!پس چرا بايد اجازه مي دادم بيان و ازم خواستگاري کنن؟
_ چيکار مي کني بابا؟بگم بيان حرف بزنن؟
به پاکت آبميوه که کاملا توي دستم مچاله شده بود نگاه کردم.صحبت کنن؟!باباجون ازم مي پرسيد اجازه ميدم بيان صحبت کنن؟و من بايد يه چيزي مي گفتم.جوابي که خيالشو راحت کنه.بلند شدم و جواب دادم:
_ هر طور خودتون صلاح مي دونين.
و پاکت خالي رو انداختم توي سطل زباله اي که نزديک در بود و دست باباجونو که روي شونه م حس کردم بغض کرده برگشتم سمتش:
_ من به اين وصلت راضيم دخترم.ولي اگه تو راضي نباشي بهشون ميگم اصلا حرفشو هم نزنن.اما بذار همين يه بارو بيان و سعي کن اين پسرو بيشتر بشناسيش .بعد در موردش هر تصميمي گرفتي منم باهات موافقت مي کنم.خدا رو چه ديدي شايد از علي خوشت اومد!
خوشم اومد؟مات به قيافه ي آروم باباجون نگاه کردم.من از اون پسر خوشم بياد؟!نه ممکن نبود.براي من اون يه آدمي بود شبيه بقيه ي آدماي ديگه که هر روز ميديدمشون.هيچ احساسي هم بهش نداشتم.تنها کسي که توي قلب من بود و واقعا دوستش داشتم آرمين بود و بس.آرميني که ازش فرار مي کردم و اونو از خودم دور مي کردم.
سرمو انداختم پايين و گفتم:
_باباجون من فکر نمي کنم از کسي خوشم بياد.نمي خوامم که خوشم بياد.
_ چي؟!
romangram.com | @romangram_com