#پونه_2__پارت_18


جواب داد:

_ با آب انگور.

ديگه معطل نکردم و بلند شدم.اتفاقات شب قبلو با اين کار باباجون فراموش کرده بودم و تنها چيزي که توي ذهنم بود ياد بچگيهام بود.

فصل هجدهم

(1

آخرين لقمه ي ناهارمو که با لذت قورت دادم ، باباجون بازم به شوخي پرسيد:

_ سير شدي؟يا هنوز گشنه اي؟

سرمو با لبخند تکون دادم:

_ نه باباجون.سير شدم.به قول خودتون ديو که نيستم بيشتر از اين بخورم!

خنديد و گفت:

_ خدا رو شکر.

با يه اخم ساختگي نگاش کردم و پاکت آب ميوه اي رو که دستم بود سر کشيدم و بعد گذاشتمش کنارم روي زيلويي که رو زمين پهن بود.

مغازه رو بسته بوديم و يه زيلوي کوچيک پشت پيشخون انداخته بوديم که راحت ناهارمونو بخوريم.باباجون روحيه مو کاملا عوض کرده بود و باعث شده بود چند ساعتي فکر آرمين و کيان از سرم بيرون بره و ناراحتيامو فراموش کنم.عجيب نبود که اونهمه مهربوني کنه و بخواد تمام روز پيشش باشم.هميشه همينقدر مهربون و دوست داشتني بود و به قول خودش هر وقت احساس مي کرد کسي از چيزي ناراحته ، تا از ناراحتي درش نمي آورد دست بر نمي داشت.ديگه حالم بد نبود و سر گيجه و سرماخوردگيمو فراموش کرده بودم و حس مي کردم بازم همون پونه ي سابق شدم.

_ حالا که ناهارت تموم شد يه چايي از اون فلاسک براي باباجونت بريز ببينم.

با لبخند پهن و پر رنگي گفتم:

_ چشم و پا شدم و فلاسکو از روي پيشخون با يه استکان از روي پيشخون برداشتم و براش چايي ريختم و دادم دستش.

_احسنت.دستت درد نکنه.

فلاسکو سر جاش گذاشتم که گفت:

_ خب حالا بيا بشين باقي آب ميوه تو بخور تا يه چيزي بهت بگم.

حرفشو گوش کردم و نشستم و پاکت آب ميوه مو برداشتم تا بقيه شو بخورم.

_ بفرمايين باباجون.

چند تا کشمش برداشت و توي دهنش گذاشت و يه قلپ از چاييشو سر کشيد و گفت:

_ نمي دونم خودت چيزي فهميدي يا نه.اما من امروز مي خوام در مورد يه موضوع مهمي باهات حرف بزنم.

در حاليکه با پاکت کاغذي آب ميوه بازي مي کردم و محتوياتشو تکون مي دادم گفتم:

_ بفرمايين باباجون.

استکانشو توي نعلبکي گذاشت و تک سرفه اي زد و گفت:

_مي دوني باباجون.من هميشه يه آرزو داشتم.اونم سلامتي و خوشبختي بچه هام بوده.که خب خدارو شکر تا الان هر چي خدا خواسته پيش اومده و از اين بعدشم همينطوره و ما هم راضي هستيم به رضاي اون.راستش ديشب مي خواستم باهات حرف بزنم که نشد و رفتيم مراسم خواستگاري و نامزدي کتايون و وقتي هم برگشتيم تو خواب بودي.گفتم اشکالي نداره و صبح که شد باهات حرف ميزنم و حالا هم به نظرم ديگه وقتشه بهت بگم.

مکثي کرد و يه کم ديگه از چاييشو خورد و ادامه داد:

_ الان شيش ماهي ميشه که نامزدي بين تو و کيان به هم خورده و چيزي بينتون نيست و اونطور که گفتين خودتون اينجور خواستين چون فکر مي کردين تو هيچي توافق ندارين.درسته؟

با يادآوري اين موضوع دوباره ياد کيان افتادم و سرمو انداختم پايين و فقط تکونش دادم که بفهمه حرفش درسته.

_ من ديشب با کيان هم حرف زدم و ازش پرسيدم که تصميمش جديه يا نه که اونم تاييد کرد.

با شنيدن اين حرف از باباجون لبامو روي هم فشار دادم.دلم نمي خواست اسم کيانو بشنوم اما نمي تونستم چيزي بگم و مجبور بودم تحمل کنم.

romangram.com | @romangram_com