#پونه_2__پارت_17


در حاليکه خميازه مي کشيدم و دستمو جلوي دهنم مي گرفتم گفتم:

_ صبح به خير باباجون.

هنوز اونقدر گيج و مست خواب بودم که به ذهنم نرسيده بود چرا باباجون اومده بالاي سر من و بيدارم کرده.

_ آ باريکلا دختر پاشو ببينم.

چشمامو ماليدم و پرسيدم:

_ ساعت چنده باباجون؟

جواب داد:

_ پنج و نيم صبحه بابا.

دستامو جلوي صورتم گذاشتم و دوباره خميازه کشيدم و گفتم:

_ پنج و نيم صبح؟!اين وقت صبح شما چرا منو بيدار کردين؟

خنديد و گفت:

_ چي شد ناراحت شدي بيدارت کردم؟ اي دختر تنبل بابا!

کمي مکث کرد و بعد با لحن جدي تري حرفاشو ادامه داد:

_ ببخش باباجون

بيدارت کردم که همرام بياي مغازه کمکم کني.امروز کلي کار دارم.

با تنبلي گفتم:

_ ولي باباجون من هنوز...

مي خواستم بگم حالم خوب نشده اما نذاشت ادامه بدم و گفت:

_ ببين داري تنبلي مي کني؟پاشو...پاشو ببينم.

مثل دختر بچه هاي لوس گفتم:

_ باباجون...

اما اون بدون اعتنا به اعتراضم ، با گفتن يه يا الله بلند شد و رو به من در حاليکه بيرون ميرفت گفت:

_ پاشو ، پاشو باباجون.پا شو برو نمازتو بخون ، صبونه تو بخور.آماده شو بريم که امروز روز ما دو نفره.مي خوايم دو تايي تا عصر کلي با هم گپ بزنيم.

همونجور نشسته فقط رفتنشو تماشا کردم و لب باز کردم بگم نميام که دوباره توي اتاق سرک کشيد و گفت:

_ بياي برات فلافل ميگيرما.

با شنيدن اين حرف و لحن شوخ و مهربونش يهو ياد بچگيام افتادم.ياد وقتي مامان از پسم بر نميومد و نمي تونست بيدارم کنه و منو بفرسته مدرسه و باباجونو واسطه مي کرد.اونم که مي دونست من چقدر فلافل دوست دارم هميشه از اين جمله واسه بيدار کردنم استفاده مي کرد.

از ياد آوري اون موقعها لبخند روي لبم نشست و مثل بچگيام پرسيدم:

_ با سس تند؟

لبخند زد و گفت:

_ تند تند.

ناخودآگاه خنده م گرفت و پرسيدم:

_ با آب انگور؟

romangram.com | @romangram_com