#پونه_2__پارت_16
_ حرف دهنتو بفهم.هيچ معلوم هست چي داري ميگي؟
_ آره مي دونم چي ميگم.چون خودم با چشماي خودم ديدمش .ديدمش که دم در وايساده بود و باهات حرف مي زد.
چنان تند و گزنده جملاتشو به زبون آورد که براي چند دقيقه فقط مات و مبهوت بهش خيره شدم.اون...اون آرمينو ديده بود!ولي من که حرفي باهاش نزدم!
_ خجالت بکش تو... داري به من تهمت ميزني؟
پوزخند زد و گفت:
_ تهمت؟!ولي من خودم ديدمش.همين چند ساعت پيش.نگو که اشتباه کردم.
چي داشتم بهش بگم؟هيچي.ولي نبايد خودمو از تک و تا مي انداختم.نبايد بهش اجازه مي دادم اونطور باهام رفتار کنه.با ناباوري گفتم:
_ فکر نمي کردم...فکر نمي کردم تو يه چنين آدمي باشي.
بعد پوزخند زدم و ادامه دادم:
_ حالا ميبينم هر چي در موردت فکر خوب مي کردم اشتباه مي کردم.
چشماشو ريز کرد و خوب نگام کرد و گفت:
_ منم در مورد تو اشتباه مي کردم.فکر مي کردم توي اين مدت که همه چيز آروم بوده ، آدم شدي ولي نه ، مثل اينکه پر رو تر شدي و حتي در خونه راهش ميدي.حتما فردا هم مياريش تو خونه.هه ، چشم خاله روشن!
نه اين ديگه غير قابل تحمل بود.اين ديگه وراي تحمل من بود و نمي تونستم...نمي تونستم طاقت بيارم هر چي از دهنش در مياد بهم بگه.
_ خفه شو.خفه شو کيان.
با تمسخر نگام کرد و پرسيد:
_ چيه؟ بهت برخورد آره؟تو...
_ برو بيرون...همين الان از اينجا برو بيرون...ديگه نمي خوام ببينمت.
سرش داد زدم.و تمام خشممو ريختم توي نگاهم و صورتم و اونم در جوابم گفت:
_ فکر کردي من خيلي دلم مي خواد ببينمت.الانم اگه اومدم فقط و فقط از اين ترسيده بودم که نکنه يه کاري بکني که آبروي خاله...
نذاشتم بيشتر از اون حرف بزنه و بلندتر داد کشيدم:
_ برو بيرون.
ديگه معطل نکرد.يه نگاه بهم انداخت و از اونجا رفت بيرون و من فقط نگاه کردم که از حياط گذشت و رفت بيرون و پشت سرش درو کوبيد به هم.اما من با شنيدن صداي کوبيده شدن در به هم اصلا تکون نخوردم.همينجور زل زده بودم به حياط و بغض کرده بودم .و بغضم ، هر کاري مي کردم نمي شکست تا بتونم نفس بکشم.چشمام خيس شده بودن اما بغضم نمي شکست.همونطور زل زده بودم به در حياط.باورم نشده بود.هنوز باورم نشده بود که کيان در موردم اونطور حرف بزنه.شک نداشتم که آرمينو ديده ولي چطور مي تونست در مورد من اونطور حرف بزنه و قضاوت کنه! کارش درست نبود. کارش ظالمانه ترين کاري بود که مي تونست در حق من بکنه.
چطور يهو اينقدر بد شده بود؟اون که اينطوري نبود!اون که هيچ وقت حتي اخم هم نمي کرد و هميشه به روي من لبخند ميزد؟چطور تونسته بود اين همه عوض بشه ؟!که اونطور با کينه بهم نگاه کنه؟
يعني واقعا اين خود کيان بود؟!پسر خاله ي محجوب و مهربون من؟!نه ، امکان نداشت کيان باشه!من حتما داشتم کابوس ميديدم.با ياد آوري خاطرات گذشته و مقايسه شون با زماني که توش بودم بالاخره بغضم شکست و گريه م گرفت
و در حاليکه اشک ميريختم ، با قدماي سست به اتاقم رفتم و روي تشکم نشستم و به يه گوشه خيره شدم.هيچ وقت حتي تصورشو هم نمي کردم کيان اينطور باهام برخورد کنه.
ناراحت از يادآوري اتفاقات چند دقيقه ي قبل ، زير لب گفتم لعنتي.با حرص گفتم لعنتي!
و بعد چند بار اين کلمه رو با خودم تکرار کردم:
_ لعنتي! لعنتي! لعنتي!
چي باعث شده بود کيان اونطور عوض بشه؟ديدن آرمين جلوي خونه مون؟!آخه اون که توي تموم اين شيش ماه گذشته خيلي آروم بود.درست که باهام حرف نميزد ولي اصلا رفتارش تغييري نکرده بود.همون آدم آروم گذشته بود !چطور امکان داشت يه نفر توي مدت کوتاهي در عرض چند ساعت اينقدر تغيير کنه؟! اما نه اون از خيلي وقت پيش عوض شده بود ، منتها ذات خودشو نشون نمي داد.ذات واقعي خودشو نشون نمي داد و رو نمي کرد چه جور آدميه.ولي همين که منافعشو تو خطر ديد خودشو لو داد.آخ خدايا!چقدر دير شناختمش!حتي تصورشو هم نمي کردم که اون اينطوري باشه!ولي مهم نبود.به هر حال ديگه شناختمش و مشخص شد اونطور که ظاهر ارومش نشون ميده نيست.در حاليکه به کيان فکر مي کردم و هنوز صورت و چشمام از اشک خيس بودن ، سرمو روي بالش گذاشتم ، چشمامو بستم و خيلي زود پلکام سنگين شدن و روي هم افتادن و نفهميدم چطور شد که خوابم گرفت و وقتي بيدار شدم با صداي باباجون بود که دوباره چشمامو باز کردم:
_ پونه!باباجون!دختر گلم!چقدر مي خوابي؟نمي خواي پاشي؟
نوازش دستشو روي موهام حس کردم و آروم چشم باز کردم.نشسته بود بالاس سرم و دستشو روي موهام مي کشيد.با ديدنش خواب آلود سلام کردم که جوابمو داد:
_ عليک سلام دختر گل بابا.صبح به خير.
romangram.com | @romangram_com