#پونه_2__پارت_15
_ باشه.هر طور راحتي.پس مواظب خودت باش خاله.خداحافظ.
_ خداحافظ.
خداافظي که کردم ، گوشي رو گذاشتم.حدس ميزدم کتايون ناراحت شده باشه.ولي اشکالي نداشت بعدا از دلش در مي آوردم.
با اين فکر رفتم سمت اتاقم و وقتي داخل شدم ، به هم ريختگي اتاقو تماشا کردم و زير لب گفتم:
_ حالا اينجا رو کي جمع کنه؟
اما چاره اي نبود.بايد مرتبش مي کردم و براي همين آروم آروم شروع کردم به مرتب کردن به هم ريختگي اتاق و کم کم سرم به اين کار گرم شد .اون قدر که گذشت زمان فراموشم شد .داشتم پتو رو پهن مي کردم روي تشکم ، که يهو با شنيدن صداي در از کارم دست کشيدم و نگاهي به ساعت ديواري انداختم.يه ربع از هفت گذشته بود!با خودم فکر کردم شايد مامان اينا باشن.اما اونا حالا حالاها بر نمي گشتن!پس کي مي تونست باشه؟!اون موقع از شب کي مي تونست سراغ ما رو بگيره؟شايد يکي از همسايه ها بود و يا شايدم... يهو به ذهنم رسيد که نکنه آرمين پشت در باشه و با اين فکر دلم ريخت.اگه اون بود چيکار بايد مي کردم؟!اگه اون بود...صداي زنگ درو شنيدم اما تکون نخوردم.اگه اون بود نبايد براش باز مي کردم تا بره.ولي اگه کي ديگه اي بود چي؟!گيج ، کلافه و سردرگم دوباره به ساعت ديواري نگاهي انداختم.آب دهنمو قورت دادم و با قدماي آهسته رفتم توي هال ، انگار که دزدي باشم و بترسه که وقت دزدي لو بره.اما يهو صداي پريدن چيزي رو توي حياط شنيدم و سر جام خشکم زد.يعني چي؟!يعني...يعني امکان داشت دزد باشه؟دزد؟!آخه دزد اون ساعت ميومد دزدي؟هنوز که سر شب بود!
بازم آب دهنمو قورت دادم و به در هال خيره شدم.بايد يه کاري مي کردم.بايد...بايد براي دفاع از خودم يه چيزي دستم مي گرفتم.دور و برمو نگاهي انداختم هيچي نبود.صداي پاها رو که به وضوح شنيدم ديگه معطل نکردم ، دويدم و تي توي پاسيورو برداشتم و محکم توي دستم گرفتمش و به هر زحمتي که بود خودمو رسوندم توي راهرو اما يهو در باز شد و من يه هيع کوتاه کشيدم.از ترس نزديک بود جيغ بکشم ولي جلوي خودمو گرفتم و تي رو جلوي صورتم گرفتم.نور چراغ توي راهرو به صورتم خورد اما من چشمامو باز نکردم.صداي نفس نفس زدن کسي رو مي شنيدم و نمي خواستم چشمامو باز کنم.اما وقتي ديدم اتفاقي نيفتاد و صدايي نشنيدم آروم پلکامو از هم باز کردم و با ديدن کيان دهنم باز موند.اون اينجا چيکار مي کرد؟چرا عين دزدا پريده بود توي خونه؟!به قيافه ي گرفته و اخماي تو هم و دستش که روي دستگيره مونده بود نگاه کردم اما هيچي نگفتم.حتي سلام هم نکردم.تي رو پايين آوردم و شنيدم که درو بست و با عصبانيت پرسيد:
_ چرا درو باز نمي کني؟
جواب دادم:
_ ترسيدم.
و فکر کردم اگه اين جوابو بشنوه آروم ميشه و عذرخواهي مي کنه که منو ترسونده اما بر خلاف انتظارم گفت:
_ آماده شو بريم خونه ي ما.
تي رو بردم گذاشتم توي پاسيو و گفتم:
_ من به خاله هم گفتم که نميام.
_ بي خود گفتي.همين الان برو آماده شو.
وايسادم.از لحنش خوشم نيومده بود.تند بود.خيلي تند .از اينکه به خودش اجازه داده بود با چنين لحني باهام حرف بزنه عصباني شده بودم.اما بهش اعتنايي نکردم و رفتم سمت آشپزخونه که آب بخورم.گلوم بدجوري از ترس خشک شده بود.
_ مگه با تو نيستم؟يالله آماده شو بريم.
لحنش تندتر شد و همين بيشتر عصبانيم کرد که تندي برگشتم و با همون لحن خودش گفتم:
_ گفتم که نميام.ديگه هم اينجوري باهام حرف نزن.
بعد دوباره خواستم برم سمت آشپزخونه که گفت:
_ چيه؟نکنه منتظر اوني آره؟
از شنيدن حرفش خشکم زد.لحنش پر از تمسخر و عصبانيت بود.اما منظورش از اين حرف چي بود؟من منتظر کي بودم؟!
_ سر درد و سر گيجه رو بهونه کردي که بموني اونو ببيني؟
داشت چي مي گفت؟!داشت درباره ي آرمين حرف ميزد؟!داشت بهم تهمت ميزد؟!افترا؟!اونم به من؟!چطور؟!چطور مي تونست يه چنين حرفايي بزنه؟!اون...اون که اينجوري نبود!هيچ وقت اينجوري باهام حرف نزده بود...
_ چرا ساکتي؟!
هيچي نگفتم.چون هنوز از شنيدن حرفاش تو شوک بودم.
_ خب بايدم ساکت باشي.چون مي دوني حرفام حقيقت داره.
اما بالاخره نيش کلامش اثر کرد .تکوني خوردم و رفتم طرفش.نمي تونستم باور کنم اون داره اين حرفا رو ميزنه.اصلا کيان اينجوري نبود.مهربون بود.آروم بود.اون قدر آروم که حتي خنده هاش هم آروم بودن و هيچ وقت قهقهه نميزد.اصلا هيچ وقت اينطوري با کسي حرف نزده بود!با ناباوري پرسيدم:
_ چي؟تو...تو چي گفتي؟!يه بار ديگه بگو.
بدون اينکه نگاهشو ازم بگيره خيلي آروم گفت:
_ فکر کردي من نمي دونم با اون يارو دم در خونه تون قرار ملاقات ميذاري؟
يه لحظه فقط خيره نگاش کردم.نه ، اين پسر خاله ي من نبود. يهو کنترلمو از دست دادم و با يه صداي نيمه بلند و عصباني گفتم:
romangram.com | @romangram_com