#پونه_2__پارت_14
_ اين دختر چش بود پوران؟!
و شنيدم که مامان جواب داد:
_ چه مي دونم والله.به من که دردشو نمي گه.شما ازش بپرس شايد گفت.عين خل و ديوونه ها شده!
مامانم داشت با حرص حرف ميزد و معلوم بود که از دستم ناراحته.حق هم داشت.بايدم از دست من بي فکر ناراحت و عصباني ميشد.چون با رفتارم ،واقعا داشتم اذيتش مي کردم.
_ زياد سر به سرش نذار.بذار تو حال خودش باشه.
باباجون بود که اينو گفت و مادرم اعتراض کرد:
_ آخه باباجون...
باباحون حرفشو قطع کرد و گفت:
_ شب که اومدم خودم باهاش حرف ميزنم.
_ ولي باباجون شب که بايد بريم خونه ي سوسن اينا.خواستگاريه.
_ قرار نيست که تموم شب اونجا بمونيم. بالاخره که بر مي گرديم.
باباجون که اين حرفو زد ، مامانم ديگه حرفي نزد.خواستگاري! پس قرار بود خواستگاري از کتايون امشب باشه!
سرم از فکر کردن به خواستگاري تير کشيد و رفتم يه گوشه نشستم.ياد شبي افتاده بودم که خونواده ي خاله اومده بودن خواستگاريم .چه شبي بود!همه خوشحال بودن و من...آه کشيدم و به انگشتي که قبلا انگشتر نازدي توش بود دست کشيدم.چقدر زود گذشته بود!چقدر اون خوشي ناپايدار بود!و همه ش هم تقصير من بود.من احمق!که با اشتباهم همه چيزو خراب کرده بودم!بعد ياد کتايون افتادم .قرار بود پسر عموش بره خواستگاريش و اگه به توافق ميرسيدن همون شب يه انگشتر دستش مي کردن .اما يعني منم بايد ميرفتم؟!بايد تو خواستگاري کتايون...نه...دلم نمي خواست اونجا باشم.پس بهتر بود بمونم و جايي نرم. احساس مي کردم به کتايون حسوديم ميشه.احساس مي کردم اون از من خوشبخت تره خيلي خوشبخت تر.چون زندگيش مثل زندگي من اينقدر پيچ و خم نداشت و توي زندگيش مثل من تو دردسر نيفتاده بود.توي دلم گفتم خوش به حالش که مثل من توي مخمصه گير نيفتاده و مزه ي اين بدبختي رو نمي چشه.
خيلي دلم مي خواست جاي اون بودم.اما اين فقط يه خيال و يه آرزو بود.يه خيال بچگونه.به فکر و خيال خودم پوزخند زدم و نشستم.
جلوي تلويزيون نشسته بودم و به جاي اينکه حواسم به صفحه ي تلويزيون باشه داشتم فکر مي کردم براي اينکه حوصله م سر نره ، چه کاري مي تونم انجام بدم؟ اما راهي پيدا نمي کردم.ذهنم مرتب ميرفت سمت آرمين و لحظه اي که ديده بودمش و گاهي هم از خودم مي پرسيدم باباجون در مورد چي حرف ميزد و قراره چه چيزي بهم بگه.و باز توي ذهنم دنبال کاري براي انجام دادن و سرگرم شدن مي گشتم و دوباره به آرمين فکر مي کردم و از خودم مي پرسيدم باهاش چيکار کنم؟و چه جوري از سر خودم بازش کنم؟و آيا اصلا مي تونستم يه چنين کاري بکنم؟اونم با وجود احساسي که بهش داشتم؟!احساسمو که نمي تونستم انکار کنم!مي تونستم؟!نه.ولي نبايد به خاطر من زندگيش خراب ميشد.نبايد زن و بچه شو رها مي کرد و دنبال من راه مي افتاد اون بايد زندگيشو مي کرد.کلافه تلويزيونو خاموش کردم و بلند شدم. نمي دونستم چيکار کنم.همه رفته بودن خونه ي خاله جز من.کيان با ماشينش اومده بود دنبالمون اما من نخواسته بودم با بقيه برم.حتي با وجود اصرار مادرجون و مامانم هم نرفته بودم.مونده بودم توي خونه و کاري براي انجام دادن نداشتم.از طرفي هم احساس مي کردم ، اگه کاري انجام ندم ، ديوونه ميشم.تمام ظرفا رو مامانم شسته بود.خونه جز اتاق من ، کاملا تميز و مرتب بود . حياطو هم که بارون عصر ، شسته بود. بالاخره از فکر کردن هم حوصله م سر رفت و با اين فکر که برم اتاقمو مرتب کنم خودمو راضي کردم و به طرف اتاقم رفتم که با شنيدن صداي زنگ تلفن وايسادم و با تعجب سرمو چرخوندم سمتش. يعني کي مي تونست باشه؟!با خودم فکر کردم و گفتم شايد کتايون باشه که به خاطر نرفتن به مراسم خواستگاريش ازم ناراحت شده زنگ زده! شايدم خاله زنگ زده ببينه واسه چي نيومدم.با شنيدن دوباره ي زنگ تلفن با اکراه رفتم روي زمين نشستم و گوشي رو برداشتم:
_ الو!
_ الو پونه!خاله جان!سلام.
دستي به موهام کشيدم و از روي صورتم کنارشون زدم:
_ سلام خاله.
_ خوبي عزيزم؟
جواب دادم:
_ ممنون خاله خوبم.
_ پس چرا نيومدي؟
بلافاصله در جواب سوالش گفتم:
_ ببخشيد خاله جون.يه خرده سرم گيج ميره تحمل سر و صدا رو ندارم.نتونستم بيام.
_ اينجا که سر و صدايي قرار نيست بشه!يه خواستگاري و نامزدي خيلي ساده ست همين.
به ديوار تکيه دادم و در جوابش گفتم:
_ مي دونم خاله.ولي نمي تونم بيام.ببخشيد.
_ باشه.ولي خودت بايد جواب کتايونو بعدا بدي.ازت بدجوري دلخوره.بهم گفت بهت بگم ديگه نه اون نه تو.
جواب دادم:
_ اشکالي نداره.خودم بعدا باهاش حرف ميزنم و از دلش در ميارم.
صداي نفس کشيدنشو شنيدم :
romangram.com | @romangram_com