#پونه_2__پارت_13


من بايد بهش مي گفتم.بايد ازش کمک مي خواستم.اما اين کار باعث ميشد از آرمين دور بشم.ولي مگه من همينو نمي خواستم؟مگه نمي خواستم تا جايي که ممکنه ازش دور باشم.پس ديگه چه مرگم بود.من آرمينو دوستش داشتم.اما اين دوست داشتن دوست داشتني بود که ذره اي شادي و خوشي به همراه نداشت پس بايد فراموششش مي کردم.آخه چطور؟مگه تا اون موقع تونسته بودم اين کارو بکنم؟تازه هر وقت هم اومدم موفق به فراموش کردنش بشم بازم پيداش شده بود و اون وقت درد من بدبخت بيشتر شده بود.

پس بايد يه جوري از شر منبع اين درد راحت ميشدم.يه جوري که عاقلانه ترين راه بود.

_ بهم ميگي چي شده يا نه؟

با صداي مادرم سر بلند کردم.

_ چي شده حرف بزن.

زمزمه کردم:

_ مامان!

گفت:

_ هان!

تندي پرسيدم:

_ يه چيزي بگم ناراحت نميشي؟

مامان گفت:

_ بگو.

خواستم حرف بزنم.خواستم بهش در مورد آرمين بگم اما نمي دونستم چطور حرفمو بزنم!مي ترسيدم چيزي بگم و مادرم عصباني بشه و در موردم فکراي بدي بکنه.نگاش کردم و اون که کلافه و بي حوصله شده بود گفت:

_ بگو ديگه دختر!

نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:

_ خب..خب...

اما نتونستم ادامه بدم.پا شدم و در حاليکه از کنارش رد ميشدم ، تندي گفتم:

_ هيچي اصلا ولش کن.

خيلي زود پشيمون شدم.ديگه نمي خواستم مادرم بدونه.از عکس العملش مي ترسيدم:

_ وايسا ببينم چي چي رو ولش کن؟!وايسا حرفتو بزن!

بدون اينکه لحظه اي وايسم گفتم:

_ گفتم که مهم نيست.

و قدم به راهرو گذاشتم و صداي قدمهاشو شنيدم که پشت سرم اومد.سعي کردم توجهي نکنم و وقتي برگشتم توي هال ،مادرجون که پا شده بود و داشت استکانا رو مي برد به آشپزخونه ، پرسيد:

_ کي بود مادر؟چرا اينقدر دير برگشتي؟

جواب دادم:

_ کيان بود.

وايساد و با تعجب نگام کرد و پرسيد:

_ پس کوش؟!

در حاليکه ميرفتم سمت اتاقم گفتم:

_ از همون دم در برگشت.

و سريع رفتم توي اتاقم و درو بستم.نمي خواستم بيشتر از اين سوال کنه.درو که پشت سرم بسته شد ، صداي متعجب مادرجونو شنيدم که پرسيد:

romangram.com | @romangram_com