#پونه_2__پارت_12
با شنيدن صداي مادرم هل شدم .اطرافمو نگاهي انداختم.خودمو انداختم توي حياط و درو بستم و پشتمو کوبيدم بهش.بازم اون...بازم اون...حس مي کردم بازم حالم بد شده.حس مي کردم از اين ديدار غير مترقبه گيجتر و آشفته تر شدم.
آرمين اومده بود.درست رو به روم وايساده و در حاليکه چشم تو چشمم داشت باهام حرف زده بود.
دستمو روي قلبم گذاشتم.احساس مي کردم الانه که از جا کنده بشه.و اين وسط يه چيزي بهم مي گفت برو درو باز کن و ببينش.اون منتظر توئه.به خاطر ديدن تو اومده و من بي اراده و بر خلاف ميلم همين کارو کردم.درو باز کردم و توي کوچه رو نگاه کردم.نبود.اون نبود.آرمين اونجا نبود...
اوني که منو تا سر حد جنون مي برد و باعث ديوونگيم ميشد نبود.
_ پونه!
با صداي مادرم تندي به سمت صداش برگشتم.
اومده بود توي حياط وايساده بود.و با تعجب و نگراني نگام مي کرد:
_ چيزي شده؟چرا تو کوچه رو نگاه مي کني؟!
درو بستم و هيچي نگفتم و کمي بعد همونجا کنار در نشستم و شقيقه مو فشار دادم.سرم داشت از شدت درد منفجر ميشد..مامان اومد جلو و صدام زد:
_ پونه!
و من فکر کردم بايد بهش بگم.بايد همه چيزو بهش بگم.در مورد آرمين و اومدنش به اينجا.در مورد ترسم و نگرانيم از احساسي که بهش دارم.آره اين درست بود.اون که غريبه نبود !مادرم بود.منم بالاخره بايد حرف دلمو به يکي ميزدم و اون يه نفر هم مامانم بود.ولي چه جوري بايد بهش مي گفتم؟اگه مي شنيد و عصباني ميشد چي؟اون وقت چيکار بايد مي کردم؟!گير کرده بودم.بين عقلم و احساسم بد جوري گير کرده بودم.عقلم مي گفت همه چيزو به مادرت بگو ولي احساسم مي گفت تو نبايد چيزي بهش بگي.اگه بگي همون يه بار ديدن آرمينو هم از دست ميدي ولي اگه نگي حداقل دلت خوشه گاهي ميبينيش.
دستمو بيشتر روي شقيقه م فشار دادم و دست مادرمو روي شونه م حس کردم و زدم زير گريه.اونقدر بهم فشار اومده بود که زدم زير گريه و خيلي آروم و بي صدا اشک ريختم.
_ پونه جون!مامان!چي شده چرا گريه مي کني؟
شنيدن صداي مادرم و احساس گرماي دستش روش شونه م باعث شد گريه م شديدتر بشه.
مامان با صداي خفه اي گفت:
_ پونه!تو که داري منو مي کشي حرف بزن ديگه دختر! بگو چي شده؟
romangram.com | @romangram_com