#پونه_2__پارت_11
از شنيدن اين حرف بدون فکر قبلي و بي مقدمه يهو رو به مادرم کردم و خطاب بهش گفتم:
_ مامان شما بشينين من ميرم.
مادرم با تعجب نگام کرد .بلند شدم و رفتم که درو باز کنم.نمي دونستم قراره چطور با هم برخورد کنيم.فقط مي خواستم ازش تشکر کنم و از نگراني درش بيارم.
پامو که توي حياط گذاشتم سرماي هوا باعث شد تنم مور مور بشه و بازوهامو بغل بگيرم.ولي با وجود سرما به سمت در رفتم و وقتي بازش کردم همون طور که انتظار داشتم و مامان گفته بود کيانو پشت در ديدم و با ديدنش فوري سرمو پايين انداختم:
_ سلام.
_ سلام.
از شنيدن لحن سرد و خشکش تنم يخ کرد.ناباورانه سرمو بالا آوردم و ديدم به جاي اينکه منو نگاه کنه به يه نقطه ي ديگه اي زل زده.از جلوش کنار رفتم که بره داخل و در همون حال گفتم:
_ ممنون از اينکه نگرانم بودي. و توي اين مدت حالمو پرسيدي.
داشت ميرفت داخل که با شنيدن حرف من يه لحظه وايساد اما بعد با همون لحن و صداي قبلي گفت:
_ نگران تو نبودم.نگران حال و روز خاله و مادرجون بودم.
شنيدم و ديگه چيزي نگفتم.حرفي براي گفتن نداشتم.چي مي تونستم بگم؟!
اون طوري حرف زده بود که نشون بده من براش مهم نيستم.و حتما هم همينطور بود.من مهم نبودم.چرا بايد براي اون اهميت داشته باشم؟اگه مهم بودم که اينطوري باهام رفتار نمي کرد!مي کرد؟!
در حاليکه دلم از رفتار سردش گرفته بود بهش پشت کردم و خواستم درو ببندم که صداشو شنيدم:
_ درو نبند مي خوام برم.
هيچي نگفتم و درو باز نگه داشتم و وقتي رفت بيرون توي دلم خطاب بهش گفتم اصلا چرا اومدي که بخواي بري؟
اما اينو به زبون نياوردم.نمي خواستم دوباره اونطور سرد جوابمو بده.
وقتي رفت. کنار در وايسادم و رفتنشو تماشا کردم و بعد از کشيدن آه سردي خواستم درو ببندم که يه نفر صدام زد:
_ پونه!
شنيدم.صداشو شنيدم و بازم نفس توي سينه م حبس شد و يه دقيقه مثل برق گرفته ها خشکم زد.اما خيلي زود به خودم اومدم .
تندي برگشتم سمت صدا و با ديدن آرمين تموم تنم لرزيد و قلبم شروع کرد به تند زدن.
به در تکيه داده بودم که نيفتم و همونطور خيره ش شده بودم.اونم بدون اينکه ازم چشم برداره اومد جلو.عجيب بود.خيلي عجيب بود که توي اين شيش ماه اين همه شکسته شده بود.باورم نميشد.موهاي سفيدش بيشتر شده بودن و غم نگاش بيشتر و پوستش تيره تر.
ديدم که جلو اومد.اما نتونستم تکون بخورم.مي خواستم درو ببندم.مي خواستم از دستش فرار کنم اما هيچ قدرتي براي اين کار نداشتم.
_ سلام.
صداش اونقدر آهسته و ضعيف بود که به زحمت مي تونستم بشنوم.
_ حالت خوبه؟
خودمو به در چسبوندم.زبونم بند اومده بود و نمي تونستم چيزي بگم.جلوتر اومد و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود.
_ دلم برات تنگ شده بود.
يه قدم به هر زحمتي که بود عقب رفتم و پامو توي حياط گذاشتم.اصلا درک نمي کردم چرا با ديدنش اينجوري ميشم و تموم تنم بي حال ميشه!جوري ميشدم انگار تموم جونم از تنم يهو پر مي کشيد و من مي موندم و يه جسم بي جون بدون روح.و اين اتفاق دو بار افتاده بود و هر دو بار هم به خاطر ديدن آرمين بود.
_ پونه ي من!
صدام زد و دلم و تنمو بيشتر لرزوند.
_ پونه مامان!کجا موندي؟
romangram.com | @romangram_com