#پونه_2__پارت_10


با آرميني که با وجود علاقه م بهش وجودش فقط باعث ناراحتيم بوده چيکار کنم؟يعني اگه به مادرم همه چيزو مي گفتم...

ناراحت و گيج و عصبي فکرمو ناتموم گذاشتم و غلت زدم و به پهلو خوابيدم و چشمامو بستم.دلم نمي خواست به هيچ کدومشون فکر کنم.دو تا شون فقط باعث ميشدن آرامشم به هم بريزه.در حاليکه من آرامش مي خواستم.فقط همين...

فصل هفدهم

(1)

پتو رو کشيده بودم روي خودم و بي حوصله زل زده بودم به تاريکي .کلافه بودم و دلم مي خواست هر چه زودتر پا شم و بتونم يه کارايي بکنم.ولي هنوز نمي تونستم.صبح وقتي تصميم گرفته بودم بلند بشم سرم گيج رفت و نتونستم و مجبور شدم دوباره دراز بکشم.اما ديگه حوصله م کاملا سر رفته بود.نمي تونستم بيشتر از اون به اين صورت بمونم.پتو رو کنار زدم و سر جام نشستم. بازم سرم گيج رفت و با همه ي اينا نخواستم ديگه دراز بکشم و خيلي آروم بلند شدم.بي اعتنا به سرگيجه م راه افتادم سمت در و بازش کردم.مادرجون باباجون و مامانم نشسته بودن توي هال .مامان داشت براي باباجون چايي ميريخت.اصلا متوجه من نبودن.همونطور کنار در وايسادم و نگاشون کردم.باباجون گفت:

_ حالا اجازه بديم بيان ببينم چي ميشه.

اما مادرجون در جوابش گفت:

_ پس بچه م کيان چي ميشه؟اون...

باباجون حرفشو با بي حوصلگي قطع کرد و گفت:

_ اون قضيه تموم شد و رفت.خودتون که ديدين دو تاشون با هم به توافق رسيده بودن نامزدي رو به همش بزنن.

مامان گفت:

_ ولي من مي ترسم اگه قبول کنيم اينم مثل ماجراي قبل بشه و اينطوري پونه بيشتر اذيت بشه.

باباجون با تعجب گفت:

_ يعني چي؟!مي ترسم چه معني ميده؟!اگه قرار باشه تو به خاطر اين ترست هر کي اومد در اين خونه ردش کني بره و اين دختر تا ابد همينطور بمونه ور دلت که نميشه!

مامان که سرش پايين بود سرشو بلند کرد که چيزي بگه اما وقتي منو ديد هول و دستپاچه شد و گفت:

_ ا!پونه مامان!تو بيدار شدي؟!

با حرف اون باباجون برگشت و منو که ديد با لبخند مهربوني گفت:

_ به به پونه خانوم.چه عجب!بيدار شدي بابا!

_ سلام باباجون.

با خوشرويي جواب داد:

_ سلام به روي ماهت دخترم.

بعد دستشو کنار خودش زمين زد و گفت:

_بيا باباجون بيا کنار خودم بشين.

آهسته به سمتشون رفتم و کنارشون نشستم و بعد باباجون دستشو پشتم گذاشت و به مادرم گفت:

_ پوران واسه دخترم چايي بريز.

مامان چشمي گفت و برام چايي ريخت و جلوم گذاشت.به استکان نگاه کردم.کنجکاو شده بودم بدونم باباجون در مورد چي حرف ميزد و مي خواست به کي اجازه ي اومدن بده.آخه هر چي بود در مورد من بود و منم حق داشتم هر چي بود بدونم.سرمو بلند کردم و و گفتم:

_ باباجون!

چاييشو سر کشيد و گفت:

_ جونم بابا!

لبامو از هم باز کردم که بپرسم اما صداي زنگ در که بلند شد حرفم توي دهنم موند.

همه به هم نگاه کرديم و مامان بلند شد و گفت:

_ فکر کنم کيان باشه.بازم اومده حال پونه رو بپرسه.

romangram.com | @romangram_com