#پونه_1__پارت_99


_ پو...پونه!پونه!آرمين...

بازم گريه ش ميگيره.طوري که ديگه از شدت نگراني نمي تونم روي پاهام بند بشم و به کمد که پشت سرمه تکيه ميدم:

_ چي شده باران؟!حرف بزن...

_ آرمين...آرمين حالش بده...

اينو که ميگه بازم گريه ش ميگيره.با شنيدن اين حرف ازش ديگه حال خودمو نمي فهمم.يه جوري ميشم که فکر ميکنم همين الانه که از حال برم.منتظر مي مونم تا باران گريه ش بند بياد اما فايده نداره و تموم نميکنه و همين ميشه که کلافه و عصبي ميگم:

_ باران جان!تو رو خدا گريه نکن.درست حرف بزن ببينم چي ميگي!

مدت کوتاهي سکوت مي کنه و بالاخره بريده بريده شروع مي کنه به حرف زدن:

_ تو که...تو که نمي دوني از وقتي فهميدم چه حالي پيدا کردم؟!تو که نمي دوني اون روز با چه حالي رسوندمش بيمارستان؟!

بازم گريه ش ميگيره اما همونطور که گريه مي کنه ميگه:

_ دکتر ميگفت نارسايي کليه داره و يکي از کليه هاش از کار افتاده...ميگفت اگه دياليز نشه اون يکي کليه ش هم از بين ميره...

دهانم از شنيدن حرفاش باز مي مونه و به پنجره ي اتاق خيره ميشم..چي ميشنوم؟!يعني آرمين...نفسم بند مياد...

چطور؟!چطور تا حالا کسي نفهميده؟!يعني به هيچ کس نگفته؟!خب اين که کاملا معلومه نگفته.اگه مي گفت اولين نفر باران که زنشه مي فهميد!ولي چرا...چرا حرفي نزده؟!چرا هيچي نگفته؟!چطور به اين روز افتاده؟!چرا اقدامي نکرده که درمان بشه؟!صداي گريه ي باران منو به خودم مياره و مي پرسم:

_ خب اگه دياليز بشه...

_ بدبختي اينجاست که قبول نميکنه.لجبازه.به خدا خيلي سعي کردم قانعشس کنم ولي نشد.حتي اجازه نداد به کسي بگم.هيچ کس جز تو خبر نداره.اين شد که مجبور شدم از تو کمک بگيرم.نمي خواستم ازت بخوام ولي من به خاطر آرمين حاضرم هر کاري بکنم.

گيج و متعجب از حرفش مي پرسم:

_ من؟!آخه چرا من؟!

تن صداش مياد پايين و جواب ميده:

_ به خاطر علاقه اي که بهت داره ميگم.وقتي حالش بد شده بودچند بار اسمتو به زبون آورد.خواهش ميکنم پونه.خواهش ميکنم تو باهاش حرف بزن و قانعش کن.

من؟!داره از من مي خواد با آرمين حرف بزنم؟ولي آخه...چطور مي تونم...نه...اين امکان نداره.خودش بايد راضيش کنه.اين موضوع به من ربطي نداره.ولي پونه!اون داره ازت خواهش ميکنه.از تو که وجودت باعث از هم پاشيدن زندگيش شده.حالا چه کاري از دست من بر مياد.اصلا کي گفته آرمين به حرف من گوش مي کنه.نه اصلا...تازه من بايد به فکر فردا باشم.فردا ...ياد کيان ميفتم و چشمامو مي بندم و پلکامو روي هم فشار ميدم.بگو نه خودتو خلاص کن.اون به کمکت احتياج داره چي چي رو بگو نه؟در ضمن تو به خاطر باران و آرمان اين کارو مي کني ...لب باز ميکنم که بگم نه ولي خودمم نمي فهمم که چي ميشه اين حرفا رو به زبون ميارم:

_ باشه باران جون من باهاش حرف ميزنم.الان کنارشي؟

_ نه.

_ کجاست؟

_ گفتم که بيمارستان بستريه.با اون حالش خيلي اصرار کرد مرخصش کنن ولي...

طوري گريه ميکنه که نمي فهمم تو ادمه ي حرفاش چي ميگه و حواسمو جمع ميکنم تا حرفاشو درست بشنوم:

_ کاش مي تونستي بياي اينجا و ...

خيلي سريع جواب ميدم:

_ ولي من نمي تونم بيام.

ميگم و تعجب ميکنم از حرفي که باران زده.اصلا برام قابل باور نيست که زني چنين درخواستي از رقيبش بکنه.رقيب؟!ولي من که رقيبش نيستم.به هر حال آرمين عاشق توئه و يه جورايي رقيب زنش به حساب مياي.

_ تلفني که مي توني باهاش صحبت کني.خواهش ميکنم پونه.تو رو خدا...

romangram.com | @romangram_com