#پونه_1__پارت_98
_ دو ساعته بالاي سر اين ظرفا وايسادي داري چيکار مي کني؟!
جواب ميدم:
_ هان!الان... الان ميشورمشون.
_ لازم نکرده.برو تو.خودم ميشورمشون.
ميرم سمت شير آب که بازش کنم و ميگم:
_ نه مامان.خودم...
چشماشو ميبنده و باز ميکنه و ميگه:
_ برو.برو نمي خواد.
_ آخه...
نميذاره حرفمو ادامه بدم و ميگه:
_ گفتم برو بچه.اگه بذارم تو بشوري تا فردا صبح هم تمومش نمي کني.برو.
چشمي ميگم و در حاليکه ته دلم از اين کار مامان راضيم ميرم تو.مادرجون خوابه و باباجونو هم نميبينم.حتما توي اتاق کوچيکه نشسته و به حساب کتاباش ميرسه.حساب کتاب که چه عرض کنم يه دفتره پراز اسم آدمايي که نسيه بردن و پولي بهش ندادن و دلش هم نمياد ازشون چيزي بگيره.اصلا دل اين آدم اينجوريه.نازک نازک...معمولا هم اونايي که ازش نسيه ميبرن از خونواده هاي فقير هستن.گاهي شوهر خاله سر به سرش ميذاره و بهش ميگه شما که همه رو ميدي نسيه پس ديگه اصلا واسه چي جمعش نمي کني.باباجونم هميشه يه جواب داره و اونم اينه:
_ اون بنده هاي خدايي که ميان ازم نسيه ميبرن چشم اميدشون به منه.خدا رو خوش نمياد نا اميدشون کنم.
با اين فکرا به اتاقم ميرم.سرمو مي خارونم.گوشيمو کجا گذاشتم؟ آهان...يادم اومد.توي کيفمه.ميرم سراغ گوشيم.از تو کيفم که به ديوار آويزونه ميارمش بيرون و نگاهي بهش ميندازم.برام پيام اومده.اما...شماره ناشناسه!
به تماساي از دست رفته هم نگاهي ميندازم و گيج و متعجب مي پرسم کي مي تونه باشه؟!مطمئنم که نگين نيست.شماره ي اونو دارم.بابا هم نيست.پس اين شماره... مال کي مي تونه باشه؟! خب پياما رو بخون ببين کيه؟ آره...چرا منتظري.زود باش ديگه!پياما رو يکي يکي باز ميکنم .چشمام روي تک تک کلمه ها مي چرخن:
_ سلام پونه.بارانم مي تونم باهات حرف بزنم؟
_ پونه!بارانم.زنگ ميزنم جواب بده.
_ پونه تو رو خدا جواب بده.کار مهمي باهات دارم.در مورد آرمينه.
_ کجايي؟!چرا جوابمو نميدي؟نکنه ازم ناراحتي؟
باران؟!يعني چيکار مي تونه داشته باشه؟گفته در مورد آرمينه.پس بايد بهش زنگ بزنم.سريع و بي معطلي شماره شو ميگيرم و منتظر مي مونم تا جواب بده و به يه دقيقه نمي کشه که صداي خسته و گرفته شو ميشنوم.از صداش ميفهم گريه کرده:
_ الو!
_ الو سلام باران جون پونه م.ببخشيد دير جوابتو دادم.بيرون بودم.
اينو که ميگم براي چند دقيقه هيچي نميگه.فکر ميکنم از دست من دلخور شده و صداش ميزنم:
_ باران!
يهو صداي گريه ش بلند ميشه:
_ پونه!
از گريه ش ترس عجيبي به دلم ميفته.گيج و نگران و ترسيده مي پرسم:
_ چي...چي شده باران؟!چرا داري گريه ميکني؟!واسه آرمين اتفاقي افتاده؟!
جمله ي آخر که از دهنم بيرون مياد خودم تعجب ميکنم.من چرا اين سوالو پرسيدم؟!چه اتفاقي ممکنه براش افتاده باشه؟!
romangram.com | @romangram_com