#پونه_1__پارت_97
_ اي بابا دختر! تو چرا از من اجازه ميگيري؟مادرش که اينجاست.بايد از پوران اجازه بگيري.
مامان لبخند ميزنه و ميگه:
_ باباجون اين حرفا چيه؟شما بزرگتر مايي.صلاح و مصلحت دست شماست.هر چي گفتين همونه.
_ باباجون اين حرفا چيه؟شما بزرگتر مايي.صلاح و مصلحت دست شماست.هر چي گفتين همونه.
باباجون با همون صورت خندون ميگه:
_ حالا که بچه ها هر دوشون راضين که ديگه حرفي براي گفتن نمي مونه.ها پروين خانوم؟
اينو رو به مادرجون ميگه که اونم جواب ميده:
_ من که هميشه انتظار يه چنين روزايي رو مي کشيدم.مبارکه.
از خجالت سرمو ميندازم پايين و خاله منو به خودش فشار ميده:
_ پس حالا که مبارکه بفرمايين غذا سرد نشه از دهن نيفته.
بازم همه ميگن و مي خندن و من با سري رو به پايين غذايي رو که خاله برام کشيده نگاه ميکنم .پس کيان جريانو به خاله گفته !چه سريع؟!حتما خيلي عجله داشته.آره ديگه عجله داشته.اون وقت من اين همه معطلش کردم تا يه جواب سر راست و درست بهش بدم.واقعا که بايد از خودت خجالت بکشي پونه خانوم!ولي من از کجا بايد مي دونستم.اون که نگفت عجله داره!تازه خودش خواست فکرامو بکنم!
کتايون که کنارم نشسته زير گوشم ميگه:
_ واي پونه!چه خوب شد که تو داري زن داداش من ميشي.از اين به بعد ديگه زن داداش صدات ميزنم.زن داداش...زن داداش...
با صداي خفه اي ميگم:
_ کتي!
که ريز مي خنده و ميگه:
_ جونم زن داداش!
به زحمت جلوي خنده مو ميگيرم و جوابشو نميدم.بله.درسته.قراره بشم زن داداشش و اعتراضي هم نبايد بکنم.چون خودم قبول کردم.خودم خواستم و بله رو به برادرش گفتم.پس بايد اونو هر طوري که هست قبول کنم .سرمو يه کم ميارم بالا و به کيان نگاه ميکنم.شوهر آينده ي من.پسر خاله م .کيان.دوستش دارم؟بله.دوستش دارم.مي تونم به عنوان شوهرم قبولش کنم؟من که قبولش کردم.پس اين ديگه چه سواليه؟!
پونه!اون بهترينه.براي تو بهترينه.تو باهاش خوشبخت ميشي.ولي پس...من چمه؟چرا احساس رضايت نميکنم؟!چرا...بازم ياد آرمين ميفتم.
فصل نهم
(1)
توي سايه ي ديوار وايسادم و به باغچه خيره شدم.هرم گرماي آفتاب اونقدر داغه که آدم دو دقيقه نمي تونه توي حياط وايسه.ولي من توي سايه وايسادم و دستامو پشتم قلاب کردم و دارم فکر ميکنم.اونقدر اضطراب داشتم و احساس دلتنگي مي کردم که تو خونه نتونستم بمونم.ظرفايي رو که مي خواستم بشورم از آشپزخونه آورده بودم توي حياط کنار شير آب و حالا هم وايسادم بالاي سرشون و هي فکر ميکنم.
امروز پنج شنبه ست و فردا جمعه.فردا من و کيان نامزد هم ميشيم و حتما بعدشم قرار عقد و عروسي گذاشته ميشه.توي سايه ي ديوار قدم ميزنم.
نمي دونم توي اين دو سه روزي که برگشتم خونه چه اتفاقي برام افتاده.به شدت احساس دلتنگي ميکنم.دلم واسه آرمين تنگ شده و نمي دونم چرا...يه چيزي توي ذهنمه ...يه نفر دائم توي دلم اونو صدا ميکنه.اما من نمي تونم باور کنم.نمي تونم اتفاقي رو که توي دلم داره ميفته باور کنم.اين احساس دلتنگي رو و اين...
کلافه کف دستاي عرق کرده مو مي کشم روي لباسم و نگاهي به ظرفاي نشسته ميندازم.
_ پونه!
با شنيدن صداي مادرم بر مي گردم:
_ هان!
مياد جلو و مي پرسه:
romangram.com | @romangram_com