#پونه_1__پارت_100


داره بهم التماس ميکنه.براي نجات شوهرش به من التماس ميکنه.حالا که خودش مي خواد چرا اين کارو نميکني؟تازه تو مگه دلت واسه آرمين تنگ نشده بود.مگه...ولي...پونه...گيج و در حاليکه به نتيجه اي نرسيدم خطاب به باران ميگم:

_ باشه.هر وقت خواستم باهاش حرف بزنم خبرت ميکنم.

اينو ميگم و خودم از حرف خودم تعجب ميکنم و صداي آروم بارانو ميشنوم:

_ ممنون.ولي...ولي کي ...کي باهاش حرف ميزني؟

جواب ميدم:

_ خودم خبرت ميکنم.

_ ممنونم پونه.ممنونم.

باهاش خداحافظي ميکنم.تماس که قطع ميشه گوشيمو توي دستم فشار ميدم.آرمين...آرمين...آخه چرا؟!خدايا!يعني ممکنه...از فکري که به ذهنم ميرسه تمام تنم ميلرزه.حتي تصورش هم برام وحشتناک و دردناکه.نمي تونم...نمي تونم يه لحظه هم به نبودن آرمين فکر کنم.بغض ميکنم و اشک توي چشمام جمع ميشه.نه...نبايد اين اتفاق بيفته.اون بايد زنده بمونه.نبايد...نبايد بميره...وقتي يادم مياد چقدر شاداب و شلوغ و پر سر و صدا بود.وقتي ياد اون روزا ميفتم و اينکه خنده از چهره ي شاد و روشنش هيچ وقت پاک نميشد.اصلا نمي تونم باور کنم آرمين...هر کي اونو ميديد باور نمي کرد سي سالش باشه.چون اصلا مثل يه پسر سي ساله رفتار نمي کرد.قانون شکن و بي پروا بود.با وجود اون بود که من تمام مدتي رو که خونه ي پدرم مهمون بودم همه ي چيزايي رو که ياد گرفته بودم و بهشون معتقد بودم. فراموش کرده و از کنارشون رد شده بودم.فقط به خاطر اينکه تاييد و تحسين اونو نسبت به خودم جلب کنم.درست مثل دختر کوچولويي که بخواد توجه پدرشو جلب کنه.دختر آرومي بودم ولي حضور اون باعث شده بود گاهي از جلد خودم بيام بيرون و من هم شيطنت کنم.

و اون روزا چه روزايي بودن.چه روزايي.کلافه دور خودم چرخي ميزنم و نفس عميق مي کشم تا بغضم از بين بره و نميره.لعنتي بدجوري راه گلومو بسته.ولي من چرا اينجوري شدم؟اين احساسات و فکراي متناقض و متضاد چطور به سراغم اومدن؟!چي هستن اصلا؟!آه مي کشم و ميرم سمت پنجره و دستامو ميدذارم روي سکوش و گردنمو خم ميکنم.

چهره ي شاد آرمين لحظه به لحظه تو ذهنم پر رنگ ميشه و لحظه به لحظه بيشتر جون ميگيره.اين بار نمي خوام از ذهنم بيرونش کنم.نمي خوام با خاطراتش بجنگم :

((_ کي بستني مي خواد؟!

نگين با وجوديکه هنوز به خاطر سيلي بنيامين دايي کوچيکترش دمغ بود و چشماش خيس بودن پريد بالا و جيغ جيغ کرد:

_ من...من...من مي خوام.

بنيامين که پشت ميز نشسته بود گفت:

_ کيه که نخواد!

من سکوت کردم و باران که اومده بود برامون غذارو به به درخواست سيمين آماده کنه دستاشو خشک کرد و لبخند زد.آرمين پاکتاي بستني رو که خريده بود روي ميز گذاشت و نگين دستشو جلو برد که يکي از ظرفا رو برداره اما آرمين آروم روي دستش کوبيد:

_ صبر کن زلزله! حالا وقتش نيست.

اينو که گفت رو به من و باران چشمکي زد و گفت:

_ مي خوايم مسابقه بديم.

باران خنده ش گرفت و گفت:

_ مسابقه؟!

آرمين با لبخند سرشو تکون داد و پرسيد:

_ کي حاضره؟

بنيامين پرسيد:

_ قانونش؟

آرمين جعبه هاي بستني رو پنج قسمت ميز گذاشت و گفت:

_ توي هر جعبه چهار تا بستني هست.هر کي زودتر تمومشون کنه برنده س.

باران گفت:

_ قبوله.

romangram.com | @romangram_com