#پونه_1__پارت_101


و پرسيد:

_ جايزه ش؟

آرمين ابرو بالا انداخت و گفت:

_ هر چي برنده بگه.

باران گفت:

_ اين شد يه چيزي.

و نشست پشت ميز و سهم خودشو جلو کشيد.آرمين رو به من و نگين گفت:

_ بچه ها بشينين.

کنار باران نشستم.دوست نداشتم اون همه بستني رو يه جا بخورم.به من ياد داده بودن به اندازه و درست بخورم اما با وجود آرمين همه ي قوانينو شکسته بودم.هر جا آرمين بود همينطور بودم.

همزمان با بقيه جعبه ي بستنيمو باز کردم.چهار تا بستني عروسکي صورتي!پوزخند زدم.فقط همين؟!با خودم فکر کردم اگه کاوه اينجا بود به همه نشون مي داد خوردن يعني چي؟مي تونست ده تا از اين بستنيا رو در عرض کمتر از ده دقيقه بخوره.اينو با اطمينان مي تونستم بگم. به خودم گفتم کاوه نيست ولي من که هستم.چرا نتونم امتحان کنم.شايد تونستم.همين فکرهمزمان شد با تموم شدن شمارش معکوس آرمين و همه شروع کردن به بستني خوردن.بنيامين خيلي آروم و با احتياط مي خورد.رفتارش واقعا شبيه رفتار سيمين بود و مو نميزد.قيافه ش هم دقيقا شبيه خواهرش بود.نگين نمي تونست سريع بخوره.سردي بستني اذيتش مي کرد.باران داشت سعيشو مي کرد و آرمين با آرامش بستني اولو کامل توي دهنش گذاشت و چوب بستني روبا نشونه گيري توي ظرف روي ميز انداخت.از کارش خنده م گرفت.اما جلوي خودمو گرفتم و باز ياد کاوه افتادم.اونم وقتي بستني مي خورد همين کارو مي کرد.پس حتما منم مي تونم...چرا که نه.يه نگاه ديگه به بقيه انداختم و يکي از بستنيا رو برداشتم و توي دهنم چپوندم.سرد بود.خيلي خيلي سرد.دهنم يخ کرد و از سرديش اشک توي چشمام جمع شد.ولي نبايد کم مي آوردم.بايد ادامه مي دادم.ازطرفي پشيمون شده بودم و طرف ديگه به خودم مي گفتم بايد هر طوريه ادامه بدم.اولي رو هر طور بود خوردم.آرمين به سومي رسيده بود و بقيه هم به دومي.بستني دومو با ترديد نگاه کردم.دلم نمي خواست تجربه ي قبلي رو تکرار کنم اما نبايد کم مي آوردم.دومي رو هم سريع توي دهنم چپوندم که سقف دهنم از سرماش درد گرفت ولي اين يکي رو سريعتر تمومش کردم.سومي و چهارمي رو هم که خوردم دهنم کاملا بي حس شده بود و آرمين برنده شده بود.لعنتي زودتر از من تموم کرده بود.بقيه هنوز داشتن با بستنياشون ور ميرفتن.آرمين نگاهش بهشون انداخت و دستاشو به هم کوبيد:

_ آقا وقت تموم شد.

باران و بنيامين با هم اه بلندي گفتن و آرمين گفت:

_من...

اما يه لحظه مکثي کرد.به من نگاه کرد وبا لبخند هميشگيش گفت:

_و پونه خانوم برنده شديم.

از اينکه اسم منو هم گفته بود با ذوق و شوق نگاش کردم. باران چوباي جلوي خودشو جمع کرد و توي ظرف انداخت و پرسيد:

_حالا چه جايزه اي مي خواين؟

آرمين فکري کرد و جواب داد:

_ خب من ميگم فردا که جمعه ست با هم بريم پيش امير علي و نويد.

باران با شنيدن اين حرف اعتراض کرد:

_اه...نه آرمين اونجا نه.

آرمين به صندليش تکيه داد و گفت:

_ چرا؟!

_ از اونجا اصلا خوشم نمياد.هيچ خوش نميگذره.بين اون همه آهن پاره و توي اون زمين بزرگ خالي...

آرمين صندليشو تکون تکون داد و گفت:

_ اتفاقا خيلي هم خوش ميگذره.مي دوني چند وقته اونجا نرفتيم؟

باران اخم کرد و گفت:

_ من که اصلا خوشم نمياد.

آرمين شونه اي بالا انداخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com